دختری که از بچگی لکنت زبون داره و توی خونواده همیشه منزوی بوده، برای رسیدن به آرامش و فرار از ازدواج اجباری، از خونه فرار میکنه، اما هدایت میشه به جایی که اول مشکلاتش همونجا شروع میشه.
بخشی از متن رمان کلاغ سفید در مرداب از بهار سلطانی
عطا با صدای زنگ موبایلش از خواب بیدار شد. پتوی نازکی رویش انداخته بود…با پا کمکم آن را کنار زد و بیاعتنا به صدای زنگ موبایل ، روی لبه تخت نشست. چشمانش را مالشی داد و خمیازه کوتاهی کشید. زنگ سرسامآور موبایل خاموش نمیشد! دست برد و گوشی را دست گرفت. همزمان جواب داد و از جایش برخاست.
– عطاخان…
– بگو!
– عطاخان چندنفر هستن که بازم برای خرید باغ اومدن…
عطا با عصبانیت داد زد.
– من که نخواستم بفروشم!!
– بله خان…ولی اینارو نمیدونم از کجا اومدن!
– ردشون کن برن!
– ولی…
– همین که گفتم!
و گوشی را محکم روی تخت پرت کرد و سرش را بین دستانش گرفت. قضیه نفروختن باغ برایش به معضل تبدیل گشته بود! بدتر از آن جریان تولیدمثل و وارث بود که هرچند وقت یکبار، مادر به یادش میآورد!
دوش گرفت و لباسی عوض کرد، خودش را عطرپاشی کرد و از اتاق بیرون آمد. اما همینکه از در بیرون شد، دلانا را دید که از اتاق مجاور بیرون آمد.
در جایش ایستاد. نگاهشان میخ هم شد. دلانا حولهای دور سرش پیچیده و تا عطا را دید، انگشتانش را درهم گره زد.
عطا نگاه گرفت و خواست برود که دلانا با بالا بردن صدایش، مانع رفتنش شد و گفت:
– چمدونم توی ماشینت جا مونده.
عطا مکثی کرد. حالا که او حرف زده بود؛ عصبانیت و خشمِ دقایق قبلش را خواست در همان لحظه روی سرِ دختر تخلیه کند.
-این چه طرز بیرون اومدن از اتاقه؟
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان بوک – دانلود رمان – رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.