دانلود رمان هزارچم از زینب ایلخانی
دانلود رمان هزارچم از زینب ایلخانی
رمان هزارچم 1 :
داستان ریحانه، دختری که بدون هیچ شناخت درستی از خودش، طرف مقابلش و زندگی وارد رابطه زناشویی میشه اما…
***
رمان هزارچم 2 :
داستان دختری که برای رسیدن به آرزوهاش تنها پا به شهری بزرگ می ذاره.
مقداری از متن رمان دو جلدی هزارچم
پاييز انفرادى…
پاييزش لعنتي تر از هر پاييزى است…
برگ هايش طلايي نميشوند، زرد ميشوند.
ميسوزند؛
خشك ميشوند؛
و بعد رفتگر يك مشت لاشه برگ، لاشه زندگى؛ جمع ميكند و ميريزد داخل همين سطل هاي بزرگ و كريه سياه سر هر كوچه…
بعد لاشه برگ ها بين استخوان مرغ و ماهي و گاه پوشك كثيف يك بچه، ميگندند!
سمي ميشوند!
اصلا شايد اين آلاينده هاى پاييز هاي جديد، زير سر همين برگ هاى گنديده باشد!
پاييزى كه دود دارد…
خورشيدش از تابستانش لجوج تر ميتابد اما…
اما آه…
آه از سوز پدر كش هواى بي باران و خشكش،
كه چنان به پوستت ميتازد كه حس كنى بايد برگ شوي؛
زرد شودي؛
بسوزي؛
بگندي؛
بگندي و بعد…
بعد انتقامت را از همه مردم شهر بگيرى…
اما شايد يك قطره از آن پاييزهاى خوش،
هنوز آنجا مانده باشد…
آنجا در يكي از پيچ ها،
قدري عطر تو، با رنگ طلايي پاييز، بايد پيدا شود.
بايد…
راننده از ماشينش پياده شده است و فرياد ميكشد.
– چالوس!
چالوس!
آقا چالوس؟
خانم چالوس؟
چند لحظه نگاهش ميكنم.
انگار هنوز خودم هم باورم نشده است چه تصميمى گرفته ام!
مرد بار ديگر ميپرسد.
– آبجى چالوس؟؟
آبجى؟!
بغض ميكنم.
اين روزها منتظرم كسى حرفي بزند…
عطري شبيهش پيدا شود…
يا حتي از كوچه اي رد شوم و از خانه اي بوی قرمه سبزى بيايد و من بغض كنم و اشك بريزم…
اين غذاى مورد علاقه اوست…
اين جمله اوست…
اين عطر اوست…
اين اوست!
آن اوست!
خدايا يك “او”
همه زندگي ام بود، يك دو حرفى ساده…
عادت داشت با هر زن نامحرمى كه همكلام ميشد، آبجى خطابش كند.
اما هيچ وقت هيچ وقت به من آبجى نگفت.
اوايل ريحانه خانوم بودم و بعد تر ها
ريحان گلى اش شدم…
با همان بغض سمج و گلوگير، از راننده ميپرسم
– آقا ميشه مسافر ديگه اى نزني؟
راننده سرى تكام ميدهد.
– كرايه ات ميره بالاها!
جلو ميروم. در ماشين را باز ميكنم.
– عيب نداره
راننده هنوز مردد است.
– كجا پياده ميشي؟
– هزار چَم
خدا ميداند با گفتنش چه طور بغضم سر باز ميكند و من براى اينكه راننده اشكهايم را نبيند سريع سوار ميشوم و در را ميبندم….
راننده كه سوار ميشود، قبل از بستن در، “ياعلى” ميگويد.
بي اختيار سرم را بالا مي آورم.
صدايش در سرم كه نه، در جانم ميپيچد و من به دنبال خودش در اين فضاي چند وجبي ماشين ميگردم.
اما جز من و راننده، كسى اينجا نيست…
كسي نيست به رسم خداحافظ، دستش را كه هميشه تسبيح كهربايش ميان فاصله انگشت هايش جا خوش كرده را به پيشاني اش بزند و نام مولايش را صدا بزند…
كسي نيست كه علي علي قسمش باشد…
چادرم را روي صورتم ميكشم…
قسمم داده بود.
قسمم داد بود.
– ريحان! جان من نذاري اين دُر و مرواريد هاتو نامحرم ببينه…
صورتم را برگرداندم.
– اشكم رو در نيار كه نگران نباشى كسي ببينه.
شيرين اخم كرد و همان دست اسير تسبحش را به سينه ستبر و مردانه اش به عادت هميشه كشيد و گفت:
– الله اكبر!
دختر من كى اشك تو رو در آوردم؟
يعنى جرم پيازم بايد بندازى گردن شكسته من؟!
چاقو را ميان پيازهاي روي تخته رها ميكند.
بيني ام را بالا ميکشم، دنبالش ميدوم…
فرار نميکند.
مقاومت نميكند.
از پشت به گردنش آويزان ميشوم.
آنقدر بلند است كه پاهايم در هوا تاب ميخورد. گردنش را ميبوسم و با خنده ميگويم:
– گردنِ گردنت نميندازم
برای دانلود رمان هزارچم از زینب ایلخانی کلیک کنید