دانلود رمان ضربه شمشیر شوالیه ام کرد از نگار.ق
دانلود رمان ضربه شمشیر شوالیه ام کرد از نگار.ق
داستان پزشك موفقی كه به علت مخالفت با شغل خانواده اش، پزشكي رو انتخاب مي كنه تا زندگي تميزي داشته باشه.
مقداری از متن رمان ضربه شمشیر شوالیه ام کرد :
همون طور كه به ميز قديمي تكيه داده بود، گفت:
-حق رو به من و تو نميدن. فلهاي ميدن جونم. ما هم فلهاي حساب كرديم.
-فلهاي؟
-واسه همين واسه شما ارزونتر دراومد. خدا بده بركت.
پوزخند درجا نقش بست:
-بركتم داره؟
-معلومه كه داره. عرق جبينهها. حلالتر از حلال.
از عرق جبين حرف ميزد؟ پس چرا وجودش فقط عرق سرد خودش رو حس ميكرد؟
-پس چرا من عرقي رو پيشونيت نميبينم؟
لبش كج شد:
-شرمنده كسي نبود دستمال به دست منتظر باشه تا هر لحظه عرق پيشوني ما رو پاك كنه. ولي خودمون دست داريم.
تكان تند تند سرش هيستريك بود:
-ميدونم. اون دستا رو خوب ميشناسم.
-پس ميشناسي. خونهاي روش رو هم ميشناسي؟
-مگه ممكنه يادم بره؟
-آخ… راست ميگي. هر بار اولين ديدارمونو يادم ميره.
چه راحت از فراموشي حرف ميزد…
-يادت… ميره؟
-مغز كه پر ميشه جا كم مياد. مجبوري یه چيزاييو حذف كني.
حذف… سه حرف بود، كوتاه بود، تو دهن راحت ميچرخيد، ولي هضمش چرا انقدر سخت بود؟
-پس منم حذف شدم.
-از كجا ميدوني توش بودي؟
-اين يكيو خوب ميدونم.
-به نظرم برو تا بيشتر از اين روياهات پر پر نشدن.
-روياهايي كه پر پر ميشن جاشون خالي ميشه. اون وقت روياهاي جديد ميان جاي خالي رو پر ميكنن.
چهرهاش رو نمايشي جمع كرد:
-هميشه از جاي خالي بدم ميومد. حتي تو امتحانا… “جاي خالي رو پر كنيد!” اصلا گوه تو جايي كه خالي شده. حالا شده؟ باشه. به من چه پرش كنم؟
صدايش زمزمه بود:
-شايد واسه تو خالي شده باشه.
-نچ! جاي خالي دوست ندارم. گزينهاي ولي دوست دارم.
-كدوم گزينه؟ الف؟ ب؟ ج؟
-د رو دوست دارم. گزينهي د=همهي موارد!
-پس گزينهها رم فلهاي جواب ميدادي.
چشمك مسخرهاي زد:
-باهوش كي بودي تو؟
-هيشكي!
-داري ياد میگيري. خوبه.
-استادم خوب بوده. خوب يادم داده واسه هيشكي نبودنو.
-ايشالا امتحانتم قبول شي.
فكي كه منقبض بود رو كمي آزاد كرد:
-قبول ميشم… دنيا پر از گزينههاي داله.
-واسه فارغ التحصيلي دعوتم كن.
-مهمونام زيادن. نوبت به تو نميرسه. ولي از همين حالا جات خالي… آخ! حواسم نبود جاي خالي دوست نداري.
گوشهي لبش بالا رفت:
-فكر نكنم خيلي مهمونات زياد باشن. يه نگاه بنداز ببين كجايي. منم كه جاي خالي دوست ندارم، پس جامو خوب پر ميكنم.
حتي دلم نميخواست لحظهاي چشمم به جايي كه بودم بيفته:
-افتخار ميكني، نه؟
-برو. زيادي موندي.
-برم چون اينجا حالمو بد ميكنه؟
حالا لبش صاف بود! حالا چهرهاش تمسخر نداشت:
-برو چون نميخوام ببينمت.
-پس واسه فارغ التحصيلي نيا. بر عكس تو من هميشه همهي جاهاي خالي رو پر ميكردم. معدلهاي ٢٠ام گواهه. اين يكيم پر ميكنم.
باز تمسخر داشت بر ميگشت:
-معدل ٢٠ جايزه دارهها. خوب ميدونم عادت داري.
-نفرماييد! “جايزه بگير” شماييد.
به آني فكش منقبض شد! ١-١!
-برو بيرون! گفتم برو بيرون.
-دارم ميرم.
-همين الان برو بيرون!
-حتما.
-كاش ميشد ديگه نبينمت. ولي ميدونم باز مياي.
جا خالي دادن براي نديدن كه راحت بود! چرا جا خالي نميداد؟
-شايدم وقتي ميام تو ديگه نباشي. كسي از جاهاي خالي خبر نداره. خدافظ شما!
***
بابونهي امروزش رو از گلدون كوچك روي ميز برداشت، گل رو بر عكس از بندهاي كنفي آويزون كرد و راه افتاد.
راهروي طولاني رو طي كرد. گردن دردناكش رو با دست مالش داد ولي علاج نبود. ٥ ساعت پشت هم خم بودن كار خودش رو كرده بود. احتمالا امشب هم بايد با درد ميخوابيد.
به مسير ادامه داد. از استيشن كه ميگذشت جواب سلامها رو با سر داد كه باعث شد از درد گردن اخم ريزي بكند.
هر چه قدم بر میداشت بيشتر صداي پچ پچ ميشنيد.
قدمهاي بعدي پچ پچها واضحتر شد:
-ديدي عين خيالشونم نبود؟
-اصلا انگار نه انگار. به خدا محبت مرده.
-اين همه سال جون بكن، آخرشم ميشه اين. سر همهمون همين بلا مياد. ببين كي گفتم.
-بلاي جونه ديگه…
به پچ پچها پايان داد:
-مشكلي پيش اومده؟
سرها ترسيده زود سمتش برگشتن:
-سلام دكتر.
-سلام. ميگفتيد؟
-نه آخه… يكي از مريضها…
-تهشو بگو. مقدمه چيني دوست ندارم.
-والا مرده رفته تو كما، خانوادهاش اصلا ناراحتم نشدن.
ابروم بالا رفت:
-اووووه! خب؟
-ما هم همينو میگيم. چرا آخه؟
-عجب خبري. بديم منتشر كنن؟
متعجب نگاه كرد:
-منتشر؟ دكتر آخه…
اخم كرد:
-متوجه نيستي دارم دست ميندازم؟
سرش كمي پايين رفت:
-ببخشيد… ما فقط…
-شغلت چيه؟
-پرستار.
-پرستار يعني چي؟
-كسي كه از مريض مراقبت ميكنه.
-پس كار اضافه رو ببر. اسمت چيه؟
-تقوي دكتر.
-اين بيماري كه گفتي بيمار كدوم دكتره؟
-دكتر حبيبي.
-بهش بگو حواسش بيشتر به بيمارش باشه!
-چشم دكتر. ببخشيد.
سر رو به تاسف تکون داد و باز قدم برداشت. وارد اتاق ٢١٥ شد، با لبخند سلامي داد. تختهي پرونده رو از روي تخت برداشت، نگاه كرد و گفت:
-شنيدم واسه رفتن عجله داري.
-يه هفته شد خانوم دكتر. خسته شدم به خدا.
-اين خستگيها بهتر از درد نيست؟
-راستش دلم واسه نوهام هم تنگ شده.
لبخند بزرگتري به روش پاشيد:
-يادت باشه به نوهات بگي حواسش باشه روزي دو پاكت سيگار واسه قلب خوب نيست!
-كردمش یه پاكت خانوم دکتر.
-بايد بشه صفر پاكت. متوجه وضعيتت نيستي؟
-از بعد عمل خيلي بهترم به خدا.
-اگه نذاري كنار، اين بهتر بودن ميشه موقتي.
-چشم، ميذارم كنار.
ميدونست نميذاره. ميدونست واسه خلاص شدن ميگه. ميدونست به فكر خودش داره فريب ميده ولي بيشتر از اين از پسش بر نميومد. وظيفهاش رو انجام داده بود، گفتنيها رو هم گفته بود.
جواب آزمايشها و علائم بيمار رو دقيق خوند. لبخندش رو تکرار كرد، سري تكون داد و گفت:
-امروز مرخص ميشي.
سمت در رفت و گفت:
-سلام به نوهات برسون.
-حتما خانوم دکتر. بازم دستتون درد نكنه. اصلا به هوش كه اومدم هيچي درد نداشتم.
-درد داشتي! منتها درد قبل عمل بيشتر بود. وقتي درد بزرگو تحمل ميكني، كوچيكا به چشم نمياد.
مرد فقط سر تكان داد. باز هم ميدونست تو دلش داره ميگه حرف و نصيحت رو بس كن. مرخص كن برم تموم شه!
با لبخند خداحافظي گفت و از اتاق خارج شد.
سمت استيشن پرستاري رفت:
-بيمار ٢١٥ مرخص شه.
-چشم خانوم دكتر.
-فردا عمل نيست، درسته؟
-بله. فقط عصر مريض داريد واسه ويزيت.
-ميدونم، ميام. به اين پرستارا هم بگو نشينن به خاله زنك بازي. هيچ خوشم نمياد.
-چشم. حتما هشدار ميدم.
-خوبه. من ميرم. اگه مشكل اورژانسي بود…
-حتما زنگ ميزنيم.
-خوبه. فعلا.
بعد سمت آسانسور رفت، دكمهي پاركينگ رو فشرد و منتظر موند.
به كفشهاي بادمجوني رنگش نگاه كرد… مامان گفته بود كفشهاي خوب، آدما رو جاهاي خوب ميبرن. درست بود؟ پاهاش رو تكون تكون داد… لبخند زد. در آسانسور باز شد.
ايشالا كه درست بود…
سوار ماشين شد و به سمت خونه روند.
كليد رو توي قفل انداخت، قبل چرخش در باز شد.
نگاه خنداني به شهلا كرد و گفت:
-چه جوريه كه هميشه ميدوني كي ميام؟
-به دله قربونت برم. خسته نباشي.
-سلامت باشي.
خم شد تا كفشها رو در بياره كه گردن باز تير كشيد.
اخمش باعث شد شهلا زود بگه:
-الهي بگردم. زياد عمل داشتي امروز؟
-عادت كردم ديگه.
-سخت نگير به خودت عزيز. پس بقيهي دکترا بيكار بمونن؟ خب بذار بقيه خوبشون كنن.
لبخندي به مهربونيش زد:
-چشم.
-سالادتو آماده كردم. بابات اينا هم اومدن. ميزو ميچينم، زود بيا باشه؟
-یه دوش بگيرم ميام.
-باشه گلم. گردنتو زير آب گرم بگير، باشه؟
خنديد… شهلا یادش ميرفت كه خودش پزشكه؟ سرش رو تكون داد:
-چشم.
يكراست سمت پلهها رفت. وارد اتاقش شد و كمي بعد زير دوش آب گرم بود…
دمپاييهاي حولهاي به پا، بلند گفت:
-سلام.
چهرهها سمتش برگشت:
-سلام دخترم. چطوري بابا؟
سمتش رفت، گونهاش رو بوسيد و گفت:
-خوبم.
شهلا زود گفت:
-الكي ميگه آقا. گردنش درد ميكنه. تو رو خدا شما بگيد يه كم كارشو كمتر كنه.
-والا ما زورمون نميرسه شهلا خانوم.
سمت صندلي بعدي رفت، شونه رو فشاری داد و گفت:
-حال شما دايان عزيز؟
-قربون تو. گردنت باز چي شده؟
-چيز مهمي نيست كه بزرگش كرديد.
نگاهي به ميز كرد و گفت:
-چه قيمهي هوس انگيزي.
شهلا پشت چشم نازك كرد:
-نه كه ميخوري.
خنديد:
-شام اينو بخورم كه صبح نميتونم پاشم شهلا جون. بذارش ناهار ميخورم.
-نميخواد. واسه ناهارت تازه درست ميكنم.
لبخندي به روش پاشيد.
شهلا كه رفت، رو به بابا گفت:
-فكر خونه واسه پسرشو كردي؟
-سپردم به دايان.
اين بار رو به برادرش كرد:
-خونه رو اوکي كردي؟
-امروز فردا اوکيش ميكنم.
چنگال رو توي ظرف سالاد برگردوند:
-يعني به اندازهي چند تا تلفن وقت نداشتي؟ اين بيچاره روش نميشه از ما چيزي بخواد. بعد اين همه سال وقت نداري چند تا تلفن بزني؟
-گفتم انجامش ميدم ديگه. سرمون شلوغ بود. بابا تو بگو، من اصلا وقت خالي داشتم؟
قبل اينكه بابا چيزي بگه زود گفت:
-اصلا! اصلا… از درگيرياتون واسه من حرف نزنيد. اصلا…
بابا دستش رو رو دستش گذاشت:
-باشه دخترم. چرا ناراحت ميشي؟
ناراحت شده بود. واقعا شده بود… مثل هر بار…
سالاد رو كنار كشيد و گفت:
-ميرم بخوابم.
دايان گفت:
-نكن.
-خستهام. گردنمم درد ميكنه.
بابا آروم گفت:
-خب دخترم انقدر تو جراحي پايين ميگيريش اينجوري میشه. شهلا راست ميگه. يه كم كمش كن بابا.
با بغضي كه داشت جواب داد:
-به جراحي ربطي نداره… گردن من هميشه پايينه بابا…
بعد سمت پلهها رفت، وارد اتاقش شد و خودش رو روي تخت پرت كرد.
***
بطري آب رو از يخچال برداشت و سر كشيد. ركابي سياه رنگ رو از تن كند و گوشهاي انداخت.
تلفن رو باز چك كرد. خبري نشده بود!
لعنتي خبر بده ديگه!
تك چراغ روشن هالوژن رو هم خاموش كرد و روي كاناپه ولو شد. سرش رو روي دستهي مبل گذاشت و پاها از اون سر بيرون زد.
خونهي كوچك رو توي تاريكي از نظر گذروند و تنها يك پوزخند زد.
كنترل رو برداشتو تلوزيون كوچك رو روشن كرد. نور تلوزيون چشمش رو زد و زيرلب فحشي داد.
شبكهها رو بالا و پايين كرد و وقتي چيز جالبي پيدا نكرد، فحش ديگري داد.
شايد بهتر بود چشمها رو ميبست و چند دقيقهاي به دنياي خيال سفر ميكرد.
چشمها داشت گرم ميشد كه ويبرهي گوشي باعث شد درجا هشيار شه و تيز روي مبل بشينه.
با ديدن اسم پرويز لبخند آروم آروم روي لبهاش جا گرفت.
پيام رو باز كرد:
-داداش بيداري؟
بدون فوت وقت شمارهاش رو گرفت.
رمان ضربه شمشیر شوالیه ام کرد به صورت تکمیل شده از سایت و اپلیکیشن رمان خوانی باغ استور قابل تهیه و مطالعه می باشد. لازم به ذکر است این رمان رایگان نیست و با رضایت نویسنده فقط در باغ استور منتشر شده است و سایت های دیگر رمان اجازه ی انتشار فایل کامل این رمان ندارند. به همین منظور در سایت رمان دوست فقط فایل عیارسنج رمان ضربه شمشیر شوالیه ام کرد منتشر می شود.
برای دانلود رمان ضربه شمشیر شوالیه ام کرد از نگار.ق کلیک کنید