رمان بوک – دانلود رمان – رمان عاشقانه
رمان بوک – دانلود رمان

دانلود رمان وداع آخر از یگانه اولادی

  • 1 جولای 2024
  • دسته‌بندی نشده
دانلود رمان وداع آخر از یگانه اولادی

دانلود رمان وداع آخر از یگانه اولادی

دانلود رمان وداع آخر از یگانه اولادی

موضوع اصلی رمان وداع آخر :

تفاوت فرهنگی دو زوج و توقعاتشون از هم.

 

مقداری از متن رمان  وداع آخر :

ماگ چایش را سر میکشد و تفاله اش را میگذارد… برگه ی زیر دستش را میگیرد و با دقت اعداد را محاسبه میکند… شماره ها یکی پس از دیگری از نوبت شمار خوانده میشوند و او هر بار میان حساب و کتاب هایش جواب ارباب رجوعش را میدهد… انگشتش را زیر مقنعه اش میبرد و سرش را که بخاطر سفت بستن کش مویش به خارش افتاده  میخواراند… صدای دید دید دستگاه فکس روی مخش است… هر از گاهی به صفحه ی موبایلش نگاهی میندازد و ساعت را چک میکند… حال بچه مدرسه ای را دارد که مدام نگاهش به ساعت بالای تخته است تا هر چه زودتر زنگ خانه به صدا دراید… آقای صابری برای بردن ماگش آمده که سریع میگوید: یه چایی کم رنگ لطفا… بعدش یک لبخند به پهنای صورت میزند و دل آقای صابری، فوق لیسانس کامپیوتر را بدست میاورد… همیشه جلویش معذب است… ازینکه خودش با لیسانس بانکداری و پنج سال سابقه ی کار در بخش اعتبارات مشغول است و او با آن مدرک بالا دو سال است که آبدارچیست احساس شرم میکند…

سری به تاسف تکان میدهد تا بیش از این به حال خراب جوانان مملکت گل و بلبلش فکر نکند… ساعت از دوازده گذشته و معده اش غرولندش بلند شده… بسته ی بیسکوییت ساقه طلایی کرم دار را باز مبکند… یادش بخیر! ان وقت ها که بچه بود دو طرف بیسکوییت را از وسط باز میکرد و کرم وسطش را لیس میزد! کاش میشد باز هم تجدید خاطره کرد…

لیوانش آرام کنار دستش قرار میگیرد: بفرمایید… نوش جان…

عینک فریم مشکی اش را بالا میدهد: خیلی ممنون… بفرمایید بیسکوییت…

صابری لبخند بی جانی میزند و با سر تشکر میکند و میرود…

نمیداند چرا به سرش میزند که بیسکوییت را توی چای بزند و بعد بخورد…

-: شماره ی سیصد و هشتاد و نه به باجه ی سه…

با لذت بیسکوییت نرم شده و داغ را توی دهانش میگذارد… از ابتکارش غرق لذت شده که دوباره کارش را تکرار میکند و حواسش به ارباب رجوع مقابلش نیست…

-: سلام….

سرش را که بلند میکند ماتش میبرد… خشک میشود و قلبش به سمت حلقش هجوم میبرد… بیسکوییت نرم شده ی در هوا معلق، تلپ؛ روی مقنعه اش میفتد… هول میکند و سریع عقب میرود… دستش به ماگ میخورد و کمی از چای روی میز میریزد… هول و دستپاچه به سرعت به سمت کاغذ ها هجوم میبرد….

برای نجات جان فرم ها با آستین مایع روی میز را پاک میکند و فورا در جایش میخ می ایستد…

مراجع رو به رویش با هیجان و متعجب از وضع پیش آمده میپرسد: خودتی رعنا!؟

حس میکند توجه همه را جلب کرده… با احتیاط به اطرافش نگاه میکند… وقتی همه را سرکار خودشان میبیند نفس آسوده ای میکشد و بالاخره سکوتش را میشکند: بفرمایید…

به صندلی پشت پیشخوان اشاره میکند و خودش قبل او روی صندلی چرخ دارش مینشنید و همانطور که نفسی چاق میکند از جعبه ی دستمال کاغذی چند برگ میکند…

با لذت و لبخند نگاهش میکند و در حالیکه هنوز ناباور است از دیدارش میگوید: چقدر عینک بهت میاد!

لپش را از داخل میجود و دستش به سمت مقنعه اش میرود و موهایش را داخل تر میفرستد…

لبخندش عمیق تر میشود و نگاهش میچسبد به موهای رنگ شده اش که فقط کمی ازشان پیداست: خوبی؟

پلک راستش میپرد و ساعد دستش میسوزد… گلویش آنقدر خشک شده که حرف زدن برایش مشکل است… لغت مناسبی پیدا نمیکند تا جوابی بدهد…

-: چقدر خانوم شدی!!!

به حسرت پشت جمله اش فکر میکند… آری… خانوم شده بود… بدون او خانوم شده بود !

باز لبخند میزند: نمیخوای چیزی بگی؟

به خودش می آید… اینجا محل کارش بود نه کافی شاپ که بخواهد دل به دل او بدهد و از تغییراتشان در این سال ها بگوید…

سعی میکند صدایش نلرزد و توجهی به گر گرفتگی صورتش نشان ندهد… گلوی خشکش را صاف میکند و با سری پایین میگوید: بفرمایید… چکاری از دست من برمیاد…؟

جا میخورد… انگار سطل آب رویش خالی کردند… متوجه میشود که قصد آشنایی دادن ندارد…

فرصت پیدا میکند تا از بالای عینکش خوب نگاهش کند… موهای کنار شقیقه اش تک و توک سفید شده اند… چهره اش جا افتاده تر شده… اما هنوز هم مثل همان روزها خوشتیپ و خواستنیست…

خواستنی؟! این دیگر چه اصطلاحی بود که به کار برد؟ لبش را مک میزند و چشم هایش را درویش میکند…

رسمی میشود و انگار کمی اخم دارد: میخواستم شرایط وامتونو بدونم…

سرش را پایین میندازد تا کمتر با او چشم در چشم شود: چه مبلغی مد نظرتونه؟

بی هوا میپرسد: هنوزم عطر الین میزنی؟

قلبش ب لرزه افتاده و سرش به دوران؛ کاش خاطرات گذشته را به رویش نمی آورد….

متوجه ی معذب شدنش میشود و دنباله ی حرف قبل را پیش میگیرد: سقف وامتون چقدر هست؟

گلویش را به زور صاف میکند و میگوید: یک برابر پولی که میخوابونید…

دستی به چانه اش میکشد و میپرسد: ضامنش چطور میشه؟

لبش را با زبان تر میکند و سعی میکند تمام اطلاعاتی که لازم است را برایش شرح دهد: بسته به مبلغ وامتون داره… بالای شصت میلیون علاوه بر سه تا ضامن و سفته یک سند ملکی هم لازمه…

میان توضیحاتش نگاهش ناگهان بند حلقه اش میشود… نه! امکان نداشت! قلبش هزار تکه میشود… ازدواج کرده بود؟! ازدواج کرده بود با زن دیگری؟!!!

لبخند میزند: بعد از وام اون مبلغ آزاد میشه؟ باز پرداختش چطور میشه؟

ناخنش را محکم روی پیشانی اش میکشد و سعی میکند به خودش مسلط باشد ولی باز هم صدایش میلرزد: بله…

نگاهش هنوز مسرانه بند حلقه است: باز پرداختش هم به این صورت میشه که… که… هر ماه که پولتون بخواب داشته باشه دو ماه به مدت دوازده ماه قسطتون اضافه میشه…

فرمی به سمتش میگیرد تا دیگر مجبور به پاسخ دادن نباشد… میبیند که گنگ شده و نمیداند معنی این کاغذ چیست…

این یعنی شرّت را کم کن؟! یا توضیح بیشتر بدون مکالمه؟

با اعلام شماره ی بعد، حساب کار دستش می آید… یعنی از جلوی چشمم بلند شو و جای دیگر به مطالعه ات ادامه بده…

میبیندش هنوز هم جسته و گریخته چشمش به جمالش میفتد که میان ردیف صندلی های وسط بانک هنوز هم بعد از گذشت یک ساعت و چهل و پنج دقیقه نشسته است…

دست لرزانش را روی دکمه های کیبورد حرکت میدهد و تمرکزش را به هیچ وجه نمیتواند بدست بیاورد…

 

رمان وداع آخر به صورت تکمیل شده از سایت و اپلیکیشن رمان خوانی باغ استور قابل تهیه و مطالعه می باشد. لازم به ذکر است این رمان رایگان نیست و با رضایت نویسنده فقط در باغ استور منتشر شده است و سایت های دیگر رمان اجازه ی انتشار فایل کامل این رمان ندارند. به همین منظور در سایت رمان دوست فقط فایل عیارسنج رمان وداع آخر منتشر می شود.

برای دانلود رمان وداع آخر از یگانه اولادی کلیک کنید

لینک کوتاه مطلب:
مطالب مرتبط
نظرات

نام (الزامی)

ایمیل (الزامی)

وبسایت

درباره سایت
دانلود رمان - رمان بوک - دانلود رمان عاشقانه - رمان رایگان
آرشیو مطالب
آخرین نظرات
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان بوک – دانلود رمان – رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.