رمان بوک – دانلود رمان – رمان عاشقانه
رمان بوک – دانلود رمان
دانلود رمان نامستور از پونه سعیدی و بنفشه

دانلود رمان نامستور از پونه سعیدی و بنفشه

دانلود رمان نامستور از پونه سعیدی و بنفشه

موضوع اصلی رمان نامستور :

رمان نامستور سرگذشت وسمه است، دختری که مورد سو استفاده خانگی قرار گرفته و درست در اوج آزار ها هیچ کس حرف وسمه رو باور نمیکنه، جز یک نفر! هومن، مردی که همسرش خودکشی کرده و حالا به وسمه پیشنهاد ازدواج میده، اما نه یک ازدواج سوری…

 

مقداری از متن رمان نامستور :

دست دیگه اش در حال جمع کردن پایین پیراهنم بود.

زور من هیچوقت به شروین نمی‌رسید و اینبار از حس خفگی که بهم میداد بد تر از قبل دست هام بی حس شده بود.

سعی کرد لبم رو ببوسه که ناخون هام رو پشت گردنش فشار دادم. پیراهنم دیگه به بالای رونم رسیده بود. خودش رو بهم فشرد و با خشم لبم رو گاز گرفت.

هوا واقعا کم بود و نفسم دیگه بالا نمی اومد. دستش رفت زیر لباسم و از خدا خواستم اگر کمکم نمیکنه حداقل منو بکشه تا دردم تموم شه…

با دست های بی توانم تو موهاش چنگ زدم تا از من جدا شه و با پام تقلا کردم بهش ضربه بزنم.

سرش رفت سمت گوشم و با التماس گفتم

– ولم کن…‌ تو رو خدا ولم کن…

نمیدونم خدا صدام رو شنید یا کسی صدای این تقلا های منو شنید، چون تو تاریکی یک نفر کوبید به شونه های شروین و باعث شد پرت شه رو زمین…

نفس گرفتم و از این هوایی که یهو بهم رسید به سرفه افتادم.

نزدیک بود رو زمین سقوط کنم. تو اون تاریکی نمیدیدم کیه، فقط یه هاله ای دیدم که به سمت جایی که فکر میکردم شروین افتاده رفت.

صبر نکردم ببینم چی میشه!

کی اومده!

شروین چی میگه‌…

فقط دوییدم و از پا گرد به سمت بالا رفتم.

از طبقه دوم گذشتم و وارد طبقه سوم شدم.

چراغ نشیمن این طبقه روشن بود و نورش راهرو روشن میکرد.

خودمو پرت کردم تو اتاقم و در قفل کردم.

پشت در رو زمین سقوط کردم…

نفسم به سختی بالا می اومد و گردنم انگار هنوز تو دست شروین بود.

یعنی کی بود؟ حتما دایی بود! اومده بود دنبال شروین! یعنی در مورد من چی فکر میکنه؟

شروین رو هول داد حتما میفهمه منو خفت کرده بود و من کاری نداشتم…

بغض داشتم.

یه بغض بزرگ…

بغضی که یک هفته بود راه نفسم رو بسته بود…

اما نمیشکست…

لعنتی نمیشکست تا قلبم سبک شه…

صدای شروین تو سرم تکرار شد، چرا با من راه نمیای!

دلم پیچید و حس کردم الانه بالا بیارم.

در اتاق باز کردم و رفتم تو سرویس این طبقه، تمام محتویات معده ام رو بالا آوردم…

این جمله رو چقدر من شنیده بودم و چقدر باهاش راه اومده بودم…

خدای من… باورم نمیشد…

سرم رو بلند کردم و تو آینه به چهره داغون شده خودم نگاه کردم.

آرایش بی حوصله صورتم کاملا بهم ریخته بود.

دور گردنم سرخ بود و جای انگشت های شروین رو داشت.

چشم هام سرخ بود و لبم رنگ گچ.

دست و روم رو کامل شستم و آرایشم رو پاک کردم.

از سرویس اومدم بیرون تازه متوجه شدم گوشیم نیست…

دستم بود که شروین بهم حمله کرد. حتما تو راه پله افتاده. ترسیده از بالا به پایین نگاه کردم. طبقه پایین دیگه تاریک و ظلمات نبود.

تمام نور راه پله و بقیه فضای داخلی روشن بود.

لبم از حجم بغضم لرزید اما باز هم خبری از اشک نبود…

آروم پایین رفتم، نگاهم دنبال گوشیم گشت. اما جایی نبود…

از طبقه اول صدای زندایی اومد که بلند گفت

– وسمه…. وسمه جان….

اگر جواب نمی‌دادم میومد بالا…

با صدای گرفته گفتم

– بله زندایی!؟

– بیا دخترم میخوان خطبه بخونن، بعدش چای دو رنگ با توئه ها…

سعی کردم بلند بگم باشه . اما صدام در نیومد…

این بغض لعنتی.‌..

این بغض لعنتی… از خودم متنفرم… از خودم این خونه، این زندگی، این روز ها…

برگشتم اتاقم، نگاهم تو اتاقی که ۳ سال بود خونه ام شده بود چرخید.

من حتی از این اتاق هم متنفرم…

چشم هام میسوخت…

جلوی آینه ایستادم و بی حوصله مجدد کمی آرایش کردم.

بافت موهام باز کردم دورم ریختم تا گردنم رو بپوشونم و پایین رفتم…

نگاهم باز هم دنبال موبایلم گشت اما خبری نبود…

یعنی شروین برداشته؟

از نشیمن طبقه دوم سریع گذشتم.

به طبقه اول که نزدیک شدم صدای کل کشیدن و دست بلند شد.

نفسم رو با درد بیرون دادم‌. انگار هر لحظه این بغض بیشتر راه نفسم رو می‌گرفت…از نشیمن آروم گذشتم و به سمت پذیرایی بزرگ این طبقه چرخیدم.

نگاهم به رو به رو نشست…

به شایان، کنار بهارک، به تور سفید رو سر هر دو که قند بالای سرشون می‌سابیدن و به لبخند بزرگ رو لب هر دوتا…

 

دستم رو به ستون کنارم گرفتم تا تعادلم رو حفظ کنم.

انگار مثل آهن ربا نگاه شروین رو به خودم جذب کردم، چون چشم هاش از بین جمعیت دقیق قفل چشم های من شد و بر عکس لب هاش که میخندید، مملو از آتیش خشم شد.

چطور من زنده‌ام؟

چطور نفس میکشم؟

خدایا من چرا نمیمیرم؟

بارانا، خواهر بهارک، باکس حلقه ها رو به سمت عروس و داماد برد و نگاه شروین از من جدا شد.

حليمه خانم از پشت سرم گفت

– وسمه جان بیا چای دو رنگ ببر دخترم.

دندون هام رو با درد به هم فشار دادم و به سمت آشپزخونه چرخیدم.

درد تو کل استخون هام میچرخید.

مسیر نشیمن تا آشپزخونه ده قدم بود اما انگار برای من یه ماراتون طولانی بود.

وارد آشپزخونه شدم ، یه سینی طلایی بزرگ که با گل های طبیعی داخلش تزئین شده بود ، به همراه دوتا استکان کمر باریک از چای دو رنگ منتظر من بود…

من که هیچوقت نمیخواستم عروس شروین بشم…

من داشتم تو غم و تنهایی خودم زندگیم رو میکردم…

اون بهم محبت کرد.

اون منو مجذوب خودش کرد‌.

اون به زور ممنوعه های تنم رو فتح کرد و تو گوشم نجوا کرد عروس من میشی…

خدایا…

دستم رو به سختی دراز کردم و سینی رو برداشتم.

حليمه خانم نگران نگاهم کرد و گفت

– سنگینه واست ؟ میخوای من تا پذیرایی بیارم؟

سر تکون دادم آره و سینی رو از من گرفت.

من توان نداشتم خودم رو تکون بدم. چطور قرار بود با این سینی خودم رو برسونم به شروین…

صدای زندایی از بیرون آشپزخونه اومد که بلند گفت

– بدویین! چایی رو چرا نمیارین…

حليمه خانم با عجله بیرون رفت و من خودم رو به بیرون کشیدم.

بعدش چی میشه؟

چشم هام رو بستم و بلاخره اشکم ریخت…

خدایا تو منو از وسط اون ماشین مچاله شده زنده بیرون کشیدی…

چرا؟

که زنده بمونم و اینجور درد رو بکشم؟

تو که شاهدی من چقدر با این پسر جنگیدم، تو که شاهد بودی من وا ندادم… تو که دیدی چقدر قول داد میخواد عقدم کنه….

اشکم کل صورتم رو گرفت و نگاهی رو روی خودم حس کردم…

نگران سریع چشم هام رو باز کردم و صورتم رو دست کشیدم تا اشک هام مخفی بمونه…

اما دیر بود…

دو جفت چشم سبز از قاب در خیره به من بود!

جا خورده به هومن نگاه کردم.

نگاهش از چشم هام پایین رفت، به گردنم نگاه کرد…

نمیدونستم چی بگم، موهام کاملا دورم بود و حس میکردم نباید از این فاصله متوجه سرخی گردنم بشه…

نگاهش به چشم هام برگشت، وارد آشپزخونه شد و دست برد تو جیبش…

گوشی موبایل من رو از جیبش بیرون آورد و روی میز جلو من گذاشت

یخ شده بودم. یخ و منجمد…

با نفسی که به سختی بالا میومد لب زدم اما صدام در نیومد…

هومن ما رو دیده بود!

اگر به زندایی میگفت چی!؟‌

مسلما به زندایی میگفت!

درسته زندایی خواهر بزرگش بود، اما بخاطر اختلاف سنی که داشتند کاملا حس مادرانه به هومن و هما، دو قلو های ته تغاری خانواده اش داشت.

لب زدم

– من… من کاری نکردم…

هوا از ریه هام خالی شد.

چشم هاش تو چشم هام چرخید و گفت

– میدونم… خودم شنیدم… کلا نزدیکش نشو…

سر تکون دادم و بغض لعنتی رو عقب فرستادم‌. الان وقت شکستن نبود.

هومن دستی تو موهای مشکیش که روی شقیقه هاش جو گندمی شده بود کشید. بیشتر از ۳۰ نبود اما بعد خودکشی زنش… شکسته شده بود.

بلاخره نگاهش رو از من گرفت و بیرون رفت.

سرم رو پایین انداختم و به گوشیم خیره شدم.

شاید باید منم خودکشی کنم!؟

گوشیم رو تو دستم گرفتم و به عکس پس زمینه اش نگاه کردم.

به لبخند شاد مامان و بابا…

اشکم دوباره ریخت…

خیلی دلم برای هر دو تنگه اما دوست ندارم با خودکشی برم… من میخواستم تو این دنیا کاری کنم، اونارو رو سفید کنم. بعد بمیرم…

اما فعلا که فقط گند زدم …

صدای زندایی و حليمه خانم اومد.

سریع بلند شدم و از در مطبخ رفتم بیرون.

اشک هام رو پاک کردم. صورتم رو دست کشیدم و کمی خودم رو باد زدم تا حالم بهتر شه.

برگشتم داخل هر دو مشغول چای ریختن بودن.

زندایی نگاهم کرد و گفت

– کجایی وسمه من برای پذیرایی رو تو حساب کردم اونوقت تو همش نیستی.

چیزی نگفتم و رفتم کمک حليمه خانم.

برای همه چای ریختیم، من شیرینی سفره عقد رو به همه تعارف کردم و حليمه خانم چای تعارف کرد.

برای شام عقد، دایی یه رستوران رزرو کرده بود و بعد چای و پذیرایی همه رو دعوت کردن برای رفتن به اون رستوران…

بهارک پایین بود و شایان رفت بالا لباس عوض کنه.

میترسیدم برم بالا لباس عوض کنم‌. رو به زندایی که مشغول صحبت با مادر بهارک بود و در مورد موندن شب بهارک اینجا اصرار داشت گفتم

– من میمونم به حليمه خانم کمک کنم.

بی تفاوت نگاهم کرد و گفت

– باشه…

برگشت سمت مادر بهارک و گفت

– شب رسمه بچه ها پیش هم باشن، شما هم تشریف داشته باشید بالا اینهمه اتاق خالیه، چه کاریه برید هتل!

آروم برگشتم پیش حليمه خانم.

 

رمان نامستور به صورت تکمیل شده از سایت و اپلیکیشن رمان خوانی باغ استور قابل تهیه و مطالعه می باشد. لازم به ذکر است این رمان رایگان نیست و با رضایت نویسنده فقط در باغ استور منتشر شده است و سایت های دیگر رمان اجازه ی انتشار فایل کامل این رمان ندارند. به همین منظور در سایت رمان دوست فقط فایل عیارسنج رمان نامستور منتشر می شود.

 

مطالب مرتبط:

دانلود رمان طلوع مه آلود از پونه سعیدی

دانلود رمان دشت میخک های وحشی از پونه سعیدی

دانلود رمان هر هفت رنگ من از پونه سعیدی

دانلود رمان راز مانا از پونه سعیدی

دانلود رمان عشق و خاکستری از بنفشه و آرام

دانلود رمان نغمه شب از بنفشه و آرام

دانلود رمان انتهاج از بنفشه و رعنا

دانلود رمان آتش محبوس از بنفشه و نگار

دانلود رمان شوکای من از بنفشه و نگار

 

برای دانلود رمان نامستور از پونه سعیدی و بنفشه کلیک کنید

لینک کوتاه مطلب:
مطالب مرتبط
نظرات

نام (الزامی)

ایمیل (الزامی)

وبسایت

درباره سایت
دانلود رمان - رمان بوک - دانلود رمان عاشقانه - رمان رایگان
آرشیو مطالب
آخرین نظرات
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان بوک – دانلود رمان – رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.