دانلود رمان زن دونی از آناهید قناعت

زن دونی داستانِ زنان در بند است.
دختران ایستاده در انتظار،
و تو می دانی هر روز به انتظار پرواز، تار به تار پریشانی موهایت را به آسمان سنجاق کنی یعنی چه؟
ای کاش که ندانی…
اما چه زندانی؟!
تن را به بند بکشند،
فکر را چه می کنند؟!
تمام ممنوعه ها اینجا بود.
در سر ما…

مقداری از متن رمان زن دونی

در کوچک حیاط را باز کردم و وسپا را هل دادم تو…
با دیدنم پاهای آویزانش را از لبه ی ایوان جمع کرد، بلند شد و همراه با صدای لخ لخ دمپایی به سمتم دوید.
ـ غنچه؟!
ـ دیرتر از دیشب اومدی
امشب هم توی ایوان منتظرم مانده بود. کنارِ لش اطلسی ها…
به صورت گوشتالود و نمکین اش نگاه کردم،
ـ شمو از وقت خوابت نگذشته؟!
ـ از وقت خواب من گذشته بعد وقت خواب تو نگذشته؟!
از لحن مغرورانه اش گوشه ی لبم بالا رفت.
از هر مسئله ای استفاده می کرد تا بفهماند چون من پنج سال زودتر از او به دنیا آمده ام قرار نیست بزرگتر بازی دربیاورم.
وسپا را زیر درخت نارنج کشاندم و جک زدم.
ـ بهت گفتم از حالا تا هجدهم شبا جایی ام دیر میام!
ـ تو قول دادی. یادت رفت
و کلاه کاسکتم را گرفت و روی سرش گذاشت،
با سکگ زیر گلو درگیر بود و گفت:
ـ قول داده بودی پشت موتور گریه نکنی!
خیره اش شدم.