رمان بوک – دانلود رمان – رمان عاشقانه
رمان بوک – دانلود رمان

رمان کوازار 3 ( خون شوم )

  • 1 ژوئن 2024
  • دسته‌بندی نشده
رمان کوازار 3 ( خون شوم )

برای دانلود رمان کوازار 3 ( خون شوم ) به سایت رمان بوک خوش آمدید

مقداری از متن رمان کوازار 3 ( خون شوم ) از پونه سعیدی :

بیاید نگاهی بندازیم به رمان کوازار 3 ( خون شوم ) اثر پونه سعیدی :

«می‌دونی من دیگه قدرت جدید پیدا نکردم؟»

سؤالی نگاهش کردم که ناراحت گفت:

«بابا می‌گه به خاطر طلسم اهریمنه، اما مامان می‌گه ربطی نداره. قدرت‌هام دیگه بیشتر نمی‌شه حالا باید همین‌ها رو پرورش بدم!»

لبخند زدم و گفتم:

«حق با مادرته!»

خندید و گفت:

«اما من دوست دارم حرف بابا درست باشه، طلسم رو بشکنم و کلی قدرت جدید پیدا کنم!»

از ذوقش خندیدم و گفتم:

«تو همین الان هم زیادی قدرت داری بچه!»

وانیا خندید. هر دو به نقشه نگاه کردیم. منطقة خودمون رو بزرگنمایی کردم و درجة انرژی رو تغییر دادم. مدل رو اجرا کردم و منتظر دیدن نتیجه گفتم:

«هرچی قدرتت بیشتر باشه، مسؤولیتت بیشتر می‌شه! پس زیاد هم دنبال قدرت نرو، در حدی خوبه که توان رسیدن به همة وظایفت رو داشته باشی!»

به وانیا نگاه کردم. می‌خواستم ببینم متوجه منظورم شده یا نه، اما دیدم نگاهش خیره به مانیتوره.

ناخودآگاه منم برگشتم سمت صفحة نمایش، با دیدن نقاط روشن رو صفحه ابروهام بالا پرید! لعنتی…

نزدیک خونه اکوان داشتیم! اکوان‌ هایی که داشتن به سمت ما می‌اومدن! این عوضی‌ها چطور ما رو پیدا کرده بودن! یعنی مثل ما یه سیستم ردیاب داشتن؟! یا قضیه چیز دیگه‌ای بود؟

سردرگم بلند شدم. رو به وانیا گفتم:

«باید مخفی شیم!»

متعجب نگاهم کرد و گفت:

«اما من طلسم حضور دارم! بهتره بمونم و تو بری!»

زیر لب لعنت فرستادم. حق با وانیا بود! من نه میتونستم کنار وانیا باشم و نه می‌تونستم ترکش کنم.

به اطراف نگاه کردم، فکر کن فرید! فکر کن! یاد پر آترین افتادم. زود بود برای آتیش زدنش؛ اصلاً دوست نداشتم کم بیارم و آترین رو صدا کنم.

به مانیتور نگاه کردم. پنج تا بودن. رو کردم به وانیا و گفتم:

«سه تا با من! دوتا با تو! بیا بریم استقبالشون!»

ابروهاش بالا پرید، اما چشم‌هاش برق خوشحالی زد و از اتاق زدم بیرون.

پله‌ها رو تند بالا رفتم و رو سقف استتار ایستادم. خوبه تاریکه، اما مسلماً نبرد ما این تاریکی رو حفظ نمی‌کنه.

وانیا کنارم ایستاد و گفت:

«بابا می‌گه وقتی دو نفریم باید پشت به پشت بجنگیم تا هر کدوم 180 درجه رو پوشش بدیم.»

نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

«بابا درست می‌گه!»

دست‌هام رو مشت کردم. آتیش دور دست‌هام شعله ور شد و وانیا هم همین کار رو کرد. منتظر بودیم، اما خبری نشد، هیچی! انگار قرار نبود کسی به ما حمله کنه.

وانیا مردد گفت:

«شاید رد شدن!»

خواستم بگم شاید که پنج جفت پا رو زمین دورمون ایستادن!

سرم رو بلند کردم و نگاهم رو سه تایی که به سمت من بودن چرخید. اکوان بودن. تو هیبت انسانی، با بالهای سیاه خفاش مانند! لباس‌های سیاه و مو‌های مشکی.

یاد دوران خودم افتادم. من زمینی بودم و اونا جهنمی، اما آیا دردی رو که من می‌کشیدم، اونا هم می‌کشیدن؟!

با صدای اکوان روبه‌روم، این افکار رو کنار دادم. یه گام به سمتم اومد و گفت:

«ما فقط اون گردنبند رو می‌خوایم! به من بده تا کسی آسیب نبینه!»

دو قدمی من ایستاد و دستش رو به سمتم دراز کرد.

زیر لب زمزمه کردم:

«هرگز!»

مشتم رو به سمتش گرفتم و گلولة سرخم مستقیم به شکمش اصابت کرد. بدنش سوخت و به عقب پرت شد، اما همزمان چهارتای دیگه به سمتمون حمله کردن.

به دومی حمله کردم، اما سومی به من رسید و چنگ زد به گردنبند. مشت آتشینم رو به سینه‌اش کوبیدم. به عقب پرت شد، اما چون گردنبند تو دستش بود من رو هم با خودش کشید.

پشت وانیا خالی شد. در حال سقوط رو زمین، چرخیدم به سمت وانیا، اکوان اول که تازه از رو زمین بلند شده بود به سمت وانیا خیز گرفت.

با یه گلولة سرخ دیگه عقب فرستادمش که دستی دور گردنم حلقه شد و ناخوناش رو تو گوشت گردنم فرو کرد. نتونستم از درد فریاد نکشم. چنگ زدم به دستش. از تماس دست آتشین من، مجبور شد دستش رو عقب بکشه. خودم رو کنار کشیدم.

نفس نگرفته بودم که یه اکوان دیگه اومد بالای سرم و خم شد گردنبند رو گرفت… کشید و گردن زخمیم کشیده شد.

از پاره نشدن زنجیر اخم کرد که با لگد زدم به شکمش، اما قبل از این‌که پام به بدنش بخوره کف پام رو تو دستش گرفت و خواست بپیچونه که با برخورد چیزی شبیه به یه گلولة نورانی پرت شد کنار.

برگشتم به سمت منشأ این حمله. فکر کردم سارا اومده، اما وانیا بود.

با لبخند گفت:

«تازه فهمیدم چی جواب می‌ده!»

به دوتا اکوان پایین پاش نگاه کردم! سر تکون دادم و گفتم:

«به موقع فهمیدی!»

وانیا اومد سمتم. دستم رو گرفت، کمک کرد بلند شم. یکی از اکوان‌ها تکون ریزی خورد. وانیا سریع یه گلولة نورانی دیگه به سمتش پرت کرد!

خیلی بیشتر و بزرگتر از حد نیاز. نور که محو شد از اکوان چیزی نمونده بود جز خاکستر!

خندیدم و گفتم:

«حالا در این حد هم لازم نیست!»

اگر رمان کوازار 3 ( خون شوم ) رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم پونه سعیدی برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

 

برای دانلود رمان کوازار 3 ( خون شوم ) کلیک کنید

لینک کوتاه مطلب:
نظرات

نام (الزامی)

ایمیل (الزامی)

وبسایت

درباره سایت
دانلود رمان - رمان بوک - دانلود رمان عاشقانه - رمان رایگان
آرشیو مطالب
آخرین نظرات
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان بوک – دانلود رمان – رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.