رمان بوک – دانلود رمان – رمان عاشقانه
رمان بوک – دانلود رمان

رمان کراش

  • 1 ژوئن 2024
  • دسته‌بندی نشده
رمان کراش

برای دانلود رمان کراش به سایت رمان بوک خوش آمدید

مقداری از متن رمان کراش از فاطمه اشکو :

بیایید نگاهی بندازیم به شروع رمان کراش اثر فاطمه اشکو :

نگرانی مثل نقاب بر چهره اش می نشیند و نگاهش را آرایش می کند.

موبایلش را در می آورد و شماره ی مورد نظرش را می گیرد اما بوق های ممتد پتک شده و بر روی سرش کوبیده می شود.

-جواب بده دیگه آراز… اَه…

قطرات باران بر روی صورتش می رقصند. صدای قدم های تندش در آغوش خیابان فرو می رود و او به راحتی صدای شکستن استخوان های قلبش را می شنود.

-کجایی آراز…

خیابان ها شلوغ تر از آن است که فکرش را می کند. برای اولین تاکسی دست تکان می دهد و با توقف کردنش، فوری می نشیند و مضطرب آدرس می دهد.

طبق عادت همیشه سرش را به شیشه تکیه می دهد و قطرات بی نظم باران را لمس می کند. حیف که شیشه مانع می شود اما او که از مانع ها نمی ترسد. زندگی اش سراسر مانع است و او دونده ی با مانع ای بسیار قوی ایست.

آنقدر در فکر های موهومی اش غرق است که نمی فهمد کی می رسد. حساب می کند و پیاده می شود. طوری به سمت خانه می دود که نزدیک است دو بار زمین بخورد اما بخت یارش است و نمی افتد.

کلید را توی در می اندازد و می چرخاندش. همین که در را باز می کند تاریکی و بوی عود به استقبالش می آید.

-مانلی… آراز…

گلویش حالت خفگی دارد. صدایش در نمی آید. نگران است… نکند بلایی سرشان آمده باشد؟

دستش به سمت کلید برق می رود که همه جا روشن می شود:

-تولد… تولد… تولدت مبارک.

دستش روی قلب ایست کرده اش می ایستد و نفس برمیگردد. صدا درست می شود و گله مند و اخم آلود می گوید:

-دلم رفت.

آراز مانلی را بغل می کشد و به سمتش می آید. فر موهای مانلی بر روی سینه ی مرد جوان قرار می گیرد و تصویر روی تی شرت محو می شود.

-تولدت مبارک مامانی.

دخترکش را از آراز می گیرد و گونه اش را می بوسد.

-مرسی عروسک.

میان آغوش کم حجم او گم می شود اما از نگاه یواشکی مرد روبه رویش غافل نمی شود. با نگاهی قدرشناسانه تشکر می کند.

-ممنون ولی چرا جواب زنگامو ندادی. نگران شدم…

خنده های دندان نما و مردانه ای که چین می انداخت کنار لب هایش را با دنیا عوض نمی کند.

-خب اگر اینکارو می کردم که همه چی لو می رفت.

دستش را مشت می کند و آهسته به بازویش می کوباند.

-از دست تو!

مانلی را زمین می گذارد و با چشمک ریزی می گوید:

-به هرحال تشکر می کنم جناب!

دست آراز حمایت گر پشت کمرش قرار می گیرد.

-بریم برای یه تولد درست و حسابی یا نه؟!

می رود و غر نمی زند دیگر. این شب… این عقده هایی که یواش یواش باز می شود را به هیچ عنوان از دست نمی دهد.

-بریم.

خانه ی نقلی مشترکش با آراز را دوست دارد. دو خواب با آشپزخانه و سرویس بهداشتی و حمام کوچک.  سقفش کوتاه است اما آرزوهای بلندی از او را برآورده می کند.

دست مانلی را می گیرد و هر سه با هم از راهروی باریکی که سالن را به آشپزخانه وصل می کند، می گذرند. به سمت میزی که برایش حاضر کرده اند، می روند.

با آنکه جمع سه نفره شان به دنیا فخر می فروشد اما باز هم کمبودها زیر دلش را چنگ می زند و حالت تهوع می گیرد. دست روی معده اش می گذارد و می خواهد هیچ کس حال بدش را نفهمد.

به میزی که سراسر با گلبرگ تزئین شده و کیک کوچکی وسطش خودنمایی می کند، می نگرد. می نشیند و به علامت سوال وسط کیک می خندد.

-الان یعنی معلوم نیست 30 سالمه؟!

آراز مانلی را از دستش می گیرد و خیره نگاهش می کند.

-اول آرزو بعد فوت کن.

لبخند می زند. آرزویش همین لحظه است که برآورده می شود.

با یک حرکت فوت می کند و سر بالا می آورد. با آنکه حال خوبی دارد اما یاد نسبتی که مابین او و آراز است، پرده بر  لب هایش می کشد و لبخندش به آنی محو می شود.

در این مدت بارها جلو رفت که حرف بزند اما نتوانست. نه اینکه نخواهد، میخواهد اما ترس از تنها شدنِ دوباره و سقوط از پرتگاه خوشی به دره یِ ناخوشی، مانع از گفتن می شود.

-تولدت مبارک دختره!

او زن شده است و هنوز “دختره” صدا می شود. شیرین و لذت بخش، مثل خوردن هندوانه در گرمای تابستان بهش مزه می دهد.

-مامان قشنگم تولدت مبارک.

خیره به آراز، مانلی را پس می گیرد و بوسه ای به لپ های قرمز شده اش می زند.

-مامانی قربونت بره.

و روبه آراز می گوید:

-مرسی بابت همه چیز.

آراز با چشمک و کج خنده ای مردانه جوابش را می دهد.

تا او مشغول دخترکش است، آراز کیک را می برد و با سینی نوشیدنی برمی گردد.

-اینم از کیک و چای.

مانلی کنجکاو به سینی می نگرد و می پرسد:

-برای تو و مامانی ام چاییه؟

آخ که این پدر سوخته را می خورد. لبخند خبیثی می زد و حینی که نیکی را می نگرد، جواب می دهد.

-بله عزیزم. از من و مامانتم مثل توئه!

مانلی زبل تر از این حرفاست و می گوید:

-پس بده مزه کنم.

عادت ندارد داد بزند یا هوار بکشد. سینی را روی میز می گذارد و مهربان به سمت مانلی می دود. از مادرش می گیردش و توی هوا چرخش می دهد. یک چرخ، دو چرخ و سه چرخ! هم او کیف می کند هم مانلی بازیگوش و باهوش!

-توی پدر سوخته رو میخورم تا بدونی تو هر سوراخ موشی دماغتو فرو نکنی.

مانلی در اوج پرواز نک بینی اش را می گیرد.

-این که نمیره تو سوراخ موش!

اینبار هر سه می خندند و صدای قهقهه شان به سقف می رسد.

-وقتی من کندمش ببینم میره تو سوراخ موش یا نه!

و محکم می گزدش! مانلی جیغ می کشد و به جای گریه کردن، می خندد و قوی نشان می دهد. او تکه ای از پازل گذشته ی نیکیست و نیکی یعنی استوار بودن. یعنی زنی در جستجوی گرمی ها برای مقابله با سردی ها!

دماغش را می مالد:

-عمو دماغمو کندی!

و باز می خندد. همین که آراز پایین می آوردش به سمتش می پرد و مرد جوان جا خالی می دهد. بازی کردنشان به جایی می رسد که نیکی غرق دیدن آن دو به فکر فرو می رود و تصمیمی عجیب می گیرد.

امشب به محض خواباندن مانلی با آراز حرف می زند. رک نه ولی در لفافه می گوید. بالاخره حق دارد. ندارد؟!

***

-مامان… من میرم کافی نت دایی سی دی رایت کنم.

آزاده حینی که از اتاق بیرون می آمد، جواب داد:

-تنها؟

-آره. من کیو دارم مگه؟

-میخوای باهات بیام؟!

مانتویی روی دوشش انداخت و با کمترین میزان رسیدن به خود، روبه روی مادرش ایستاد.

-وسط کارهات بیای چیکار؟ مثل همیشه ست دیگه. میرم و میام. کاری نداری؟

آزاده که خانومی زیبارو و کوچک اندام بود، با ظرافت مخصوص به خود، دخترکش را بوسید و گفت:

-پس مراقب خودت باش.

فوری بوسه ی مادرش را پس داد.

-چشم.

-فعلا خدانگهدار.

-خداحافظ دخترم.

فوری از خانه بیرون زد و به مقصد کافی نت، سوار اتوبوس شد و رفت. فکر می کرد اما چه فکری؟ اصلا با چه انگیزه ای؟!

برای فکر کردن در مورد مشکلات زندگی و دادن راه حل در هر زمینه ای خیلی کم سن و سال بود. او برای زندگی ای که منتخب شده و نفس می کشید، فقط بیننده ای بی سلاح بود.

چشمانش را بست و سر به شیشه تکیه داد. این بی مرزی پیشانی اش با شیشه را دوست داشت. در تابستان گرم و زمستان سرد. تغییر فصل با تغییر حال او همگام بود و این یعنی رفاقت طبیعت با نیکی!

دخترکی بانمک با اداهای دلبرانه! ادعاهایی که همسن و سال هایش داشتند را نداشت. کلا او بزرگ به دنیا آمد تا کوچک بودن برایش آرزو شود و مدام با خود تکرار کند: “آرزو بر جوانان عیب نیست”!

با صدای سوت ترمز اتوبوس، سر از شیشه کند و پیاده شد.

خیابان شلوغ و پیاده رو شلوغ تر. آدم ها بی در نظر گرفتن همدیگر، بهم برخورد می کردند و خدا میدانست این وسط دخترهایی مثل نیکی تا چه اندازه معذب می شوند. دخترهایی به بلوغ رسیده که چشم های کنجکاوشان را می بستند و سر به زیر به مقصدشان می رفتند.

کافی نت دایی اش را از دور دید و چشمانش درخشید. نمیدانست چرا اما به آنجا و محیط  دنجش احساس خوبی داشت. خوشحال بود که میان تمام بی کسی هایشان حداقل کسی هست که گاهی منتظرش باشد و از دیدنش خوشحال شود.

از در که وارد شد با لبخند به سمت دایی اش که با او اختلاف سنی زیادی نداشت رفت.

-سلام. خوبی؟

مرد جوان از پشت سیستم بلند شد و با او دست داد.

-سلام نیکی. خوبی؟ مامانت چطوره…

لبخند زد.

-خوب بود اونم. سلام رسوند. سی دی آوردم. رایت دارم…

تا خواست جمله اش را به پایان برساند، همزمان مشتری ای با دایی اش حرف زد و کسی از پشت به او برخورد کرد. تا به خود بیاید کمی مکث طلبید و همین باعث بر هم خوردن حواسش شد.

زبان به کام گرفت و به پشت برگشت. مردی جوان که سیگاری مابین انگشت هایش بود توجه اش را جلب کرد.

“نگاه ناگهان تو به چشم من همین که خورد

تمام من خلاصه شد درون چشم های تو

گمان نمی کنم شود دوباره با خود آشنا

دچار گشته هر که بر جنون چشم های تو

نگوید از نگاه خیره ی چشمانی که او را در خود غرق کرد.

نگوید از تقابل چشمانی که برای او توقف زمان را در برداشت.

نگوید از یکی شدن مردمک هایش با دو جفت تیله ی عسلی.

نگوید از نگاه آشنا اما غریبی که بارها از خدا خواسته بود ببیندش و برای یک بار هم که شده احساسی به این دلبری را تجربه کند.

“ببر مرا به عالمت به عالم جنون خود

بیا بیا ببر مرا دلم از اینجا زده است

به موج ها بگو کمی یواش تر بهم زنند

حوالی تو یک نفر دلی به دریا زده است

تمام من خلاصه شد درون چشم های تو”

نه یک مصراع، نه یک بیت و نه حتی یک شعر نمی توانست حق مطلب حس آن زمان نیکی را ادا کند. دخترکی گمشده در چشمان مردی جوان را تصور کنید که می خواهد پرواز کند اما بال هایش…

-ببخشید خانوم!

با شنیدن صدایی که صاحب همان چشم ها بود، از غرق شدن نجات پیدا کرد و به خشکی زندگی برگشت.

-حواسم نبود، اصلا ندیدمتون.

لب زد:

-خواهش می کنم.

و حینی که در افکارش او را تعقیب می کرد، به قامتش از پشت خیره شد. قدی نه چندان بلند اما ورزیده ای که تمام دریچه ی نگاهش را از خود به او بخشیده، پر کرده بود.

دلش می خواست بپرسد تو کی هستی که دایی ش حرف دلش را خواند و پرسید:

-آراز… قربون دستت کار خواهر زاده مارو راه میندازی؟ کار رایت داره!

و با اشاره دادن به نیکی گفت:

-نیکی دایی. بده آقا آراز کارتو راه بندازه.

“باشه” اش کم حجم تر از آن بود که دهانش را پر کند. آب دهان قورت داد و با لعنتی که هر بار به دستپاچگی نگاه و رفتارش می فرستاد، به سمت آراز رفت.

-ببخشید…

لغزش نگاهش کم نبود، دست های لعنتی اش هم می لرزیدند. سی دی را با نهایت تمرکزی که در همان چند ثانیه تا دقیقه جمع کرده بود، به سمتش گرفت.

-جانم!

-این… این سی دی..

آراز سی دی را از دستش گرفت و کارش را پرسید. جان کند تا توانست کارش را بگوید و گوشه ای منتظر بنشیند. صدای قلبش را به وضوح شنید.

با خودش که تعارف نداشت، این حس را خیلی ساده تجربه می کرد و این تجربه انگار برایش عار می آمد. نگاه از انگشت های اشاره و شصتی که تایپ می کرد و جلو می رفت، گرفت و به کفش های قرمزش داد.

کاش کفش های خانمانه اش را پوشید بود، اما نچ! با آن ها راه رفتن را بالکل فراموش می کرد.

-چیز دیگه ای هم می خواین نیکی خانوم؟

اگر می گفت آهنگ صدای آراز به اسم نیکی تُنِ منحصر به فردی می دهد، تکراری نبود!؟

-نه مرسی.

پلک زدن آراز را تماشا کرد و در همان ناحیه ماند. بی صدا نگاهش کرد و با خود گفت:”عاشق شدن در یک نگاه رو دارم حس میکنم”.

او هنوز در همان نقطه گیر کرده بود که نایلون سی دی به سمتش گرفته شد.

-بفرمایید. تمام شد.

باید بلند می شد؟

بلند شد.

-ممنون.

باید دستش را جلو می برد؟

دست جلو برد.

-ببخشید.

باید می گرفت؟

گرفت و با رگ هایی که به جنگ خون های جاری رفته بودند، ناگهان پشت کرد و به سمت دایی اش آمد.

فرار کرد چون حس اینکه صدای قلبش شنیده شود، عذابش می دهد.

-دایی…

سپهر که نگاهش به کیس و کیبورد زیر دستش بود، با صدای نیکی به خودش آمد و نگاهش کرد.

-جانم دایی… کارت تموم شد؟

نیکی دست بالا برد و نایلون را جلوی دیدش گرفت:

-آره!

لبخند زد:

-ممنون. من میرم، کاری نداری؟!

سپهر، آراز را مخاطب قرار داد و پرسید:

-از آراز تشکر کردی؟

انگار بچه می دانستش و میخواست مثل یک عمو یا دایی با او برخورد کند و ندانست چه راحت دل دخترک شکست. درست بود که 14سال بیشتر نداشت و شاید بچه به نظر می آمد اما کاش اینطور خطاب نمی شد.

طبق عادت همیشه که ناراحت می شد اما نشان نمی  داد، تنها لب هایش را جمع کرد و لبخند تصنعی ای زد.

-بله تشکر کردم. ممنون.

و فورا از آنجا بیرون زد. شنید صدای دایی اش که خواست بایستد تا برساندش اما دلش به حدی گرفته بود که اگر چند ثانیه ی دیگر می ماند، بی شک اشکش می ریخت.

سی دی را به بینی اش چسباند و بو کشید.

-اووف. کی هستی تو…

مسیر بعدی قلبش شد و نایلون چسبیده به قلبش ماند. انگار برای همیشه حک شد. سی دی ای که لقبی جانانه گرفت، “آراز”!

اگر رمان کراش رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم فاطمه اشکو برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

 

برای دانلود رمان کراش کلیک کنید

لینک کوتاه مطلب:
نظرات

نام (الزامی)

ایمیل (الزامی)

وبسایت

درباره سایت
دانلود رمان - رمان بوک - دانلود رمان عاشقانه - رمان رایگان
آرشیو مطالب
آخرین نظرات
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان بوک – دانلود رمان – رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.