رمان بوک – دانلود رمان – رمان عاشقانه
رمان بوک – دانلود رمان

رمان چهل ونه کبوتر

  • 1 ژوئن 2024
  • دسته‌بندی نشده
رمان چهل ونه کبوتر

برای دانلود رمان چهل ونه کبوتر به سایت رمان بوک خوش آمدید

مقداری از متن رمان چهل ونه کبوتر از زینب ایلخانی :

ببینمت ورپریده ،کیه این شازده که رفتنش غم عالمو اینطوری ریخته توی دلت؟ نکنه جز شازده پسرم یکی دیگه ام هست که اینطور خیالتو بهم ریخته.تو دلت آشوب به پا کرده؟
به خیال خودش می خواست که با شوخی یه کم حال دلمو خوب کنه اما من خجالت کشیدم سرخ شدم و بهش گفتم
“چه حرفیه زن دایی؟ کبوترمه ،شازده سرورم.”
انگشت اشاره اش را به سمتم نشانه گرفت موزیانه خندید و گفت
“شوخی کردم زندایی.غیر این بود که همین الان با این ناخنام جفت چشاتو درآورده بودم”
بعد ته فنجون رو جلوی چشمام گرفت و گفت
“الله اکبر….،می بینی دختر تورو خدا ،یه مرد بلند بالا و جوون که یه تاج روی سرشه.”
تلخ خندی زدم و ناباور بهش گفتم
“یعنی این الان شازده سرور منه ؟”
متوقعانه ابرو در هم کشید و گفت :
زن دایی جون توقع نداری که تو فالت عکس کبوتر تاج به سر بیفته ؟ به نظرت فرقی ام می کنه ؟ شاهزاده شاهزاده اس دیگه، حالا چه توفیری داره ،کبوتر یا آدم مهم نماد تاج شاهه، اونه که مهمه.”
بدون اینکه منتظر نظرم بمونه فنجان را روی میز گذاشت ، بشقاب زیر فنجان را برداشت و به سمتم گرفت
“حالا یه بسم الله بگوو یه انگشت بزن وسطش ”
انگشتم را محکم در میان انبوه تفاله ی قهوه کشیدم یک حفره ی بزرگ ،روشن و شفاف جلوی چشمم ظاهر شد. با دیدن لب های باریک زن دایی که رو به خنده ی غلیظی از دو طرف کش اومده بود.می دونستم که قراره خبر خوبی بشنوم. از طرفی هم یه جور حس بی اعتمادی داشت آزارم می داد .چون زن دایی که علم غیب نداشت ،می دونست دردم از کجاست.
امروز دو روزه که چشم به راهشم انگاری که اعتقاد مامان فیروزه به فال قهوه ی پری کلا بی اساسه چون همون دیروز وقتی که زن دایی هنوز دستش رو شونه ام بود با اطمینان بهم گفته بود
“پاشو دختر جون پاشو که قراره خدا مراد مطلبتو بده، مطمین باش چونکه پری خانم داره بهت بشارت میده .
البته اینو من نمی گما طالعته که داره می گه جای انگشت وسط قهوه. بهت قول می دم فردا آفتاب به سایه نکشیده شاهزاده ات بر می گرده.”
الان خورشید درست وسط آسمونه و من دلشوره ی عجیبی دارم. کبوترم هنوز برنگشته و من می ترسم از چند ساعت بعد که هنوز از راه نرسیده. اون وقتی که خورشیدم بالاخره بساطشو جمع کنه که بره …
عزیز عالم شروع به هوار کشیدن می کنه ذهنم در دم از هزاران خیالی که توش ریخته خالی میشه به سمت لبه ی تراس می دوم .فریاد می زنم انگار هیچ کس صدامو نمی شنوه تنها اونه که سرشو به سمت بالا گرفته.حالا که صدامو شنیده و داره اینطور نگاهم می کنه نمی دونم چرا یه مرتبه لالمونی گرفتم . قسم می خورم تو تموم عمرم حتی یه بارم ندیدمش اما نمی تونم بگم نمی شناسمش چرا نمی تونم اونو شبیه یه غریبه ببینم ؟انگار یه جورایی عجیب برام اشناست.
درست شبیه عکس ترک خورده مردی پنهون تو جانماز عزیز عالم .آشنای غریبی که انگار همیشه بوده کسی که زمانی بیش از حد ذهنم را درگیر خودش کرده بود .یادم میاد در مورد اون زیاد پرسیدم اما هیچ وقت جواب درستی از هیچ کدوم از اهل خونه نگرفتم . اون
حتی بعضی از شبا به خوابم میومد هر وقت خوابمو برای مامان فیروزه تعریف می کردم بهم می گفت “خواب شیطانی دیدی زود باش استعفار کن دختر” اینکه اصلا شبیه شیطان نیست .نگاه خسته اش چقدر برام آشناست. پراز رمز و راز در عین حال نافذ،جسور و بی پروا. راستی چرا انقدر زود گمش کردیم ؟ حالا چرا اینقدر دیر پیدا شده ؟
یادم میاد ماه رمضون بود یه روز دم دمای سحر سجاده ی عزیز هنوز باز بود من اون موقع فقط هفت سالم بود برای اولین بار اون عکس رو میون سجاده ی عزیز دیدم ازش پرسیدم”عزیز این مرد کیه ؟” عزیز عوض اینکه جوابمو بده عکس رو از دستم قاپید طوری زیر چادر نمازش پنهون کرد تا آقایی هیچی نفهمه.
عزیز صداش می زنه امیر. اما من مطمینم مردی که داره اینطور نگاهم می کنه امیر نیست .امیر که تو یک نقطه ی دور و نامعلوم از روزگار پرکشیده و رفته بود. امیر که مردونه عطای ادمای این خونه رو به لقایشان بخشیده با دلی خونبار به تموم آدمایی که یه روز بهش پشت کرده، پناهش نشده، حتی باورش نکردند بالاجبار به حکمی ناجوانمردانه تن داده، پشت کرد و
برای همیشه رفته بود .اما یک واقعیت همیشه وجود داشته. همان واقعیتی که بخش بزرگی از رویاها و کابوس های دوران بچگی من را سخت تسخیر کرده بود چیزی شبیه یک سایه ی نا محسوس که سالهاست که روی سر این خونه و روی شونه های تموم آدمای اینجا سنگینی می کنه چیزی که باعث شده اینجا هیچ وقت کسی شاد نباشه هیچ کس از چیزی که داره راضی نباشه.
صدای پری توی گوش هام می پیچه .داره بهم میگه
“اینو من نمی گم طالعته که داره می گه جای انگشتت وسط قهوه ات. به خدا که فردا آفتاب به سایه نکشیده شاهزاده ات به خونه بر می گرده.”
من مطمینم این شاهزاده ی بی سوار بدون تاجو تخت که تنهاست وتنها دارایی اون چمدانیه که همراهشه کسی نیست جز تنها یادگار امیر “سمیر”

***
– یه جوجه ی معمولی نبود. شازده سرورم بود. گل کبوترام.
– میگفتی اون طوقیه که گل کبوتراس.
– درسته، اما اونم کم از طوقی نبود. خوش سو، دم فاق. کاش دستم شکسته بود. باید قلمش می کردم.
از کجا خبر داشتم حیوون غلط انداز شده.
– راستی راستی تو کبوتربازی دختر؟ آخه کی دختر دیده که کبوتر باز باشه؟
– کبوتر باز نیستم من فقط عشق بازم. حالا چه کبوتر باز چه عشق باز، مهم اینه که من هستم. کبوترامم هستن.

***

– دارم مدام به این فکر میکنم منظور بابا از خوشبختی ای که سالهاست توی این خونه گم شده واقعا چیه؟
– دختر جون، کسی که شبا پنهونی وقتی که شوهرش خوابه میادو کف پای شوهرش رنگ و مرکب میماله، تا وقتی که شوهرش برمیگرده جای لک و مرکب و چک کنه تا بفهمه احیانا مردش کجا تشریف داشته؟ با کی بوده؟ که موقع الله و اکبر اذان ظهر تونسته صف اول نماز جماعت بازار قامت ببنده.
وقتی جای لک مرکب از کف پاش پاک شده اون کجا تنشو به آب زده، غسل جنابتشو تو حموم کدوم خراب شده ای ادا کرده، به نظرت این زن میتونه که سالم باشه؟ اون مرد چی؟ اون واقعا خوشبخته؟

***

– فراموشش کن دختر.
– آخه بعضی از چیزا اصلا فراموش شدنی نیستن. هیچ وقت از تو قلب و مغز آدماپاک نمیشن.
– من دوست داشتم، بفهم. نمیتونستم ببینم به زور پای سفره ی عقد نشوندنت اونم کی؟ سجاد نامرد حرومزاده.
– بس کن مازیار کی منو مجبوربه این کار کرده بود؟ داری کیو گول میزنی؟ تو اونروز منو به زور بوسیدی. من ازت فرار کردم. فقط خدا میدونه اگه مونده بودم قرار بود چه اتفاق دیگه ای بیفته. بی وجدان مگه چند سالم بود؟ 16 سال . تو از همان روز شدی کابوسم. به خاطر زندگی خاله ام که همینطوری ام صد بار تا پای طلاق رفته و برگشته مجبور شدم سال ها سکوت کنم و خفه شم.

***

– هات چاکلت.
– چی چی چاکلت؟
– هات چاکلت بابا هات چاکلت.
– این دیگه چه کوفتیه؟
– یه چیزخیلی خوشمزه، داغ و پر انرژِی، بعبارتی همون شیر کاکایوی خودمون.
– یعنی طرف اسمش شیر کاکایویه؟!
– نه خنگ خدا صدرا اینطوری صداش میزنه. توی گوشیش اسمشو اینطور سیو کرده. اوفففففففف دختر، نمیدونی این دوتا بی شرف تا کجاها که پیش نرفتن.
– تو عجب مارموزی هستی هنگامه. میگما دختره خیلی خوشگله؟

***

– تو ام مثل من میترسی؟ میترسی از اینکه این قصه ناتموم بمونه؟ که تا ابد برای هم تموم بشیم؟ کاش هیچ وقت ندیده بودمت.
– مگه تو ام میترسی ؟! میترسم. من برای از دست دادنت واقعا میترسم. این بی رحمانه ترین آرزوی ماست. اینکه بگم: ای کاش هیچ وقت اینجا نیومده بودم. تو هم بگی: ای کاش هیچ وقت ندیده بودمت.
– این حجم از نزدیکی داره منو میترسونه سمیر. چون علاوه بر اینکه در ظرفیت تحمل قلب بیچاره من نیست، که تو خانواده ی عمرانی یعنی گناه، معصیت یعنی جرم. چیزی که حاصل تجربه ی یه عمر صحیح یا غلط زندگی منه.
برای پایان دادن به عذابی که دارم میکشم، دستم رو میگیره، خرده نان هایی را که برای مرغابی های داخل حوضچه جمع کرده را کف دستم خالی میکنه و میره. دلم میخواد که براش بمیرم. قربانی شدن برای مردی که شرمگینانه
دست های خالی اش را نشانم داد و رفت کمترین است. من سخاوت
بی حدش را تنها در دنیای چشمانش دیده بودم.

 

برای دانلود رمان چهل ونه کبوتر کلیک کنید

لینک کوتاه مطلب:
نظرات

نام (الزامی)

ایمیل (الزامی)

وبسایت

درباره سایت
دانلود رمان - رمان بوک - دانلود رمان عاشقانه - رمان رایگان
آرشیو مطالب
آخرین نظرات
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان بوک – دانلود رمان – رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.