رمان بوک – دانلود رمان – رمان عاشقانه
رمان بوک – دانلود رمان

رمان پیغام ماهی ها

  • 1 ژوئن 2024
  • دسته‌بندی نشده
رمان پیغام ماهی ها

برای دانلود رمان پیغام ماهی ها به سایت رمان بوک خوش آمدید

مقداری از متن رمان پیغام ماهی ها از بهاره غفرانی :

حرف زدن بلد نبود و به‌جایش خوب می‌نوشت. دیوانگی را دوست داشت، اما منطقی بود. احساساتش جریحه‌دار می‌شد، اما باز هم منطقی بود. دوستش می‌داشتم؟ نمی‌دانستم. شاید هم به خود اجازة دانستنش را نمی‌دادم.

***

عوض شده بودم؛ اما تغییر ابتدا از درونم رخ داده بود. از باوری که شبنم به روحم تزریق کرد. از عزت نفسی که سامان به من داده بود. از حمایت‌های مادرم که به لطف شبنم به چشمم آمدند. اعتمادبه‌نفس آدم که بالا می‌رود، ناخودآگاه زیباتر جلوه می‌کند. همیشه همین‌ طور بوده است؛ آن‌ها که عزت نفس بیشتری دارند، خواستنی‌ترند.
روزهای بعد هم سامان نیامد. انگار شکست عشقی برایش گران تمام شده بود. همان ‌طور که جلوی آینه ایستاده بودم و داشتم آرایش می‌کردم، پوزخندی بر لب نشاندم. من دو بار از سمت او نادیده گرفته شدم؛ اما هیچ‌وقت آن‌طور خودم را نباخته بودم. سامان ضعیف بود انگار. حاضروآماده، جلوی در رفتم و منتظر سامیه شدم. پالتوی ضخیم پوشیده بودم که یخ نکنم. شال و کلاه هم گذاشتم تا سرما از پا نیندازدم. نمی‌خواستم مثل روز تولد رامش، از سرما رو به موت باشم.
سامیه پس از چند دقیقه رسید. تعارفش کردم که داخل بیاید، اما قبول نکرد و راه افتادیم. ضبط را روشن کرد و بین راه هر دو با خواننده‌ها می‌خواندیم و می‌خندیدیم. یاد قدیم‌ها افتادم که زیاد با او رفت‌و‌آمد می‌کردم. به‌خاطر لرزش دلم برای سامان بود که دیگر به خانه‌شان نرفتم.
وقتی رسیدیم، پیام و راشد و خواهرهایشان جلوی ورودی، منتظر ما بودند.
سامیه ماشین را داخل پارکینگ مخصوص پارک کرد و همراه هم به‌سمت آن‌ها رفتیم. سعی کردم راشد و آن نگاه معنادارش را نادیده بگیرم، اما تمام حواسم پیش او بود. می‌دانستم که در مورد سامان از من می‌پرسد. رامش و پناه با دیدنمان، چند قدم جلوتر آمدند و پس از سلام و جواب، ما را در آغوش گرفتند. رامش با ذوق نگاهی به صورتم انداخت و گفت:
ـ وای شباهنگ چقدر عوض شدی! چی‌کار کردی؟
لبخندی زدم و نگاهم سمت پناه که حرف او را تأیید می‌کرد، سر خورد.
ـ راست می‌گه. دختر تو که به این نازی هستی، چرا به خودت نمی‌رسیدی؟
لبخندی تحویلشان دادم و گفتم:
ـ اینکه چیزی نیست. تازه می‌خوام لاغر هم بشم.
پناه لبخند زد و دستش را دور بازویم گره کرد. همراه هم سمت پسرها رفتیم و او گفت:
ـ والا الان هم چاق نیستی؛ ولی کار خوبی می‌کنی که می‌خوای به تناسب اندامت برسی.
رامش سرخوشانه پرسید:
ـ شباهنگ‌جون، خبریه؟
نگاه شیطنت‌آمیزش که وصل چشمانم شد، خندیدم. بیچاره نمی‌دانست همة خبرها تمام شده است.
ـ نه عزیزم، چه خبری؟ من به‌خاطر هیچ‌کسی جز خودم تغییر نمی‌کنم.
پیام که صحبتم را شنیده بود، با لودگی گفت:
ـ آقا تکبیر!

 

برای دانلود رمان پیغام ماهی ها کلیک کنید

لینک کوتاه مطلب:
نظرات

نام (الزامی)

ایمیل (الزامی)

وبسایت

درباره سایت
دانلود رمان - رمان بوک - دانلود رمان عاشقانه - رمان رایگان
آرشیو مطالب
آخرین نظرات
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان بوک – دانلود رمان – رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.