رمان بوک – دانلود رمان – رمان عاشقانه
رمان بوک – دانلود رمان

رمان هفت متری دربند

  • 1 ژوئن 2024
  • دسته‌بندی نشده
رمان هفت متری دربند

برای دانلود رمان هفت متری دربند به سایت رمان بوک خوش آمدید

مقداری از متن رمان هفت متری دربند از عاطفه علیپور :

_ برای من معین‌الدین، هما، برهان، فرهان، دیبا و سیما… و همایون فقط یه چیزن، ناظم!
_ چقدر تلخه که می‌دونم یه روزی بهم خیانت می‌کنی.
_ حس ششمت می‌گه؟
سرش را به نشانه مثبت تکان داد. همانطور که دستش را می‌گرفتم تا از روی تخت بلند شود گفتم:
_ بهش اعتماد کن.
اعتماد! حس ششم برای من قطعا جوک سال بود… من هر چه حس ششمم می‌گفت فقط باید برعکسش می‌دویدم تا می‌رسیدم به مقصد!
حس ششم من همیشه معکوس عمل می‌کرد، همیشه ساز مخالفی بود که من برایش نمی‌رقصیدم.
حس ششمم زمانی گفت همایون هم برای تو حسی دارد در هجده سالگی، حس ششمم گفت همایون حتی اگر تو را راهی غربت کند برت می‌گرداند، حس ششمم گفت امکان ندارد همایون برایت همسر انتخاب کند، حس ششمم گفت امکان ندارد همایون ازدواج کند!
تیشرت را از گردنش رد کردم و دست‌هایش را از آستین‌هایش در آوردم.
_ نمی‌شه بگذری؟ بخاطر من…
_ نه نمی‌شه!
_ قبلا به حرفم گوش می‌کردی.
_ قبلا قبلا بود! قبلا منم هر لحظه با خودم می گفتم یعنی نمی‌شه به من یه فرصت بده! من اونقدر ها هم بد نیستم…
لبخند آرامی زدم اما او همچنان عمیق نگاهم می‌کرد:
_ ازم کینه کردی؟
لبخندم عمق بیشتری گرفت و گونه‌اش را بوسیدم:
_ چه کینه‌ای؟! آدم به زور که نمی‌تونه عاشق کسی بشه.
_ اما من عاشقتم.
_ بعید می‌دونم.
_ چطور بهت ثابت کنم؟
_ نمی‌شه… من به هیچ کس اعتماد ندارم.
_ حتی به من؟
_ حتی به تو.
_ فکر می‌کنی بهت خیانت می‌کنم؟
_ آره.
_ حس شیشمت می‌گه؟
_ نه! من مطمئنم که همچین اتفاقی می‌افته.
_ پس چرا باهامی؟
_ چون هنوزم دوست دارم.

***

عینکم را بین انگشتانم چرخاندم. چشم‌هایش را دقیق نگاه کردم. آب دهانم را قورت دادم و لبخند زدم اما عضلات کنار لبم می‌لرزید:
_ ببخشید اگر این مدت اذیتتون کردم جناب ناظم…
لبخندم گشادتر شد:
_ خوبی بدی دیدید حلال کنید.
به جای چشم‌های مبهوت او سروی جواب داد:
_ نفرمایید خانم شفق، ما جز خوبی چیزی از شما ندیدیم. بدون شما قطعا شفا دیگه مثل قبل نمی‌شه.
_ شفا بعد از من قدرتمند‌تر خواهد بود، ما دست پرورده جناب ناظم هستیم دیگه چه برسه خودشون این مسئولیت رو به عهده بگیرن.
کیف در دستم را محکم‌تر فشردم:
_ شما رو قطعا فراموش نمی‌کنم یه تیم عالی و کار کشته.
نگاهم را چرخاندم به سمتش:
_ به امید دیدار همایون خان!
عقب‌گرد کردم و قدمی به سمت در برداشتم که صدایش را شنیدم:
_ صوفیا؟
قدم بعدی را برداشتم که بلندتر صدا زد:
_ صوفیا؟
قدم بعدی را برداشتم که صدایش به فریاد تبدیل شد:
_ صوفیا… برگرد سر جات.
با سر به آن سه مرد سیاه پوش اشاره زدم که سریع به سمتش رفتند. فریاد می‌کشید و من نه برگشتم تا خودش را ببینم و نه کسانی دیگر که مبهوت این جنون ناگهانی شده بودند.
پایم که به بیرون رسید دلم می‌خواست با فریادهایش خودم را دار بزنم. صدایش داشت باعث خونریزی مغزم می‌شد. دست‌هایم را روی گوشم‌هایم گذاشتم و محکم فشردم اما شنیدم:
_ صوفیا لطفا… التماست می‌کنم… صوفیا‌…
داشت التماسم می کرد، به طرز احمقانه‌ای همایون ناظم پسر ارشد معین‌الدین داشت التماسم می‌کرد.
قدم تند کردم به سمت ماشینش و در را باز کردم. چشمم افتاد به در، مرد‌ها را کنار زده بود و داشت می‌دوید. به سرعت نشستم، نگاهم افتاد به کیف و کنارم گذاشتم و پایم را رو گاز فشردم…
اما هنوز صدایش می‌آمد:
_ صوفیا بخاطر من…

 

برای دانلود رمان هفت متری دربند کلیک کنید

لینک کوتاه مطلب:
دیگر نوشته های
نظرات

نام (الزامی)

ایمیل (الزامی)

وبسایت

درباره سایت
دانلود رمان - رمان بوک - دانلود رمان عاشقانه - رمان رایگان
آرشیو مطالب
آخرین نظرات
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان بوک – دانلود رمان – رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.