رمان بوک – دانلود رمان – رمان عاشقانه
رمان بوک – دانلود رمان

رمان هر هفت رنگ من

  • 1 ژوئن 2024
  • دسته‌بندی نشده
رمان هر هفت رنگ من

برای دانلود رمان هر هفت رنگ من به سایت رمان بوک خوش آمدید

مقداری از متن رمان هر هفت رنگ من از آرام|پونه سعيدی :

بیاید نگاهی بندازیم به شروع جدیدترین اثر مشترک پونه سعیدی و آرام، رمان هر هفت رنگ من :

سرم رو بلند کردم و به تخته پر از فرمول های کلاس قبل نگاه کردم. جواب بدم!؟ یا انکارش کنم!؟

سر و صدایی از راهرو به گوشم رسید و چندتا از بچه های کلاس از در وارد شدن، به هم سلام کردیم. همه از ردیف بعد از من نشستند.

وقتی داشتم انتخاب رشته میکردم مشاورم گفته بود تو رشته مکانیک جامدات پسر ها بیشتر هستند اما فکر نمیکردم بعضی کلاس ها خودم تنها دختر کلاس باشم.

ترم پیش همه از پیش‌نیاز های اصلی این ترم بود و بچه های زیادی بخاطر پاس نشدن به کلاس های اصلی این ترم نرسیدن.

من هیچوقت خیلی وابسته به دوست یا کسی نبودم اما اینجور تنها هم سختم بود.

دلم میخواست شیرین یا ندا الان اینجا باشن، این مسیج رو نشون بدم و نظر اونارو بدونم.

استاد با چندتا دیگه از پسر ها وارد شدن و با شروع کلاس سعی کردم به این پیامک ناشناس فکر نکنم.

هرچند خیلی موفق نبودم. آخر کلاس بود که دوباره گوشیم لرزید. همون شماره بود:

– خانم عابدی، خیلی مهمه !

نفسم رو کلافه بیرون دادم و نوشتم

– شما!؟

منتظر موندم جواب بده اما خبری نشد. کلاس تموم شد و ندا و شیرین رو پشت در کلاس دیدم که با چندتا از پسر هامون ایستاده بودن تا کلاس ما تموم شه.

ما کلا ۵ تا دختر و ۲۵ تا پسر بودیم‌.

دوتا از دختر ها متاهل بودن و با ما بر نمی‌خوردن اما ندا و شیرین مثل من خوابگاهی بودن، درسته اتاق هامون یکی نبود اما هم خوابگاهی و هم کلاسی بودن برامون کافی بود.

پسر های کلاسمون چند گروه بودن، گروه درس خون ها، گروه خرابکار ها! گروهی که تو کار تعطیل کردن کلاس و پیچوندن بودن  و گروهی که تو کار سوتی گرفتن و مسخره کردن بودن!؟

اما در کل همه با هم خوب بودیم و دشمنی و مشکلی بین ما نبود .

استاد از کلاس بیرون رفت و بچه ها دور هم جمع شدیم. شیرین مثل همیشه بلند گفت

– آقا جزوه هاتون رو خوب بنویسید ما ترم بعد راحت باشیم.

بهروز یکی از پسر های سوتی بگیر کلاسمون گفت

– خانم مقیمی شما اول پیش‌نیاز این درس رو قبول شو بعد نگران جزوه باش.

همه خندیدیم و ندا گفت

– بچه ها بریم!؟

وسایلم رو ریختم تو کوله ام و با بچه ها زدیم بیرون. شیرین گفت

– این بهروز گیر داده به من ها !!! تا حرف میزنم ضایع ام میکنه .

ندا گفت

– نه با همه همینه کلاحرف نزنه خفه میشه.

شیرین آهی کشید و گفت

– ملت رو همکلاسی هاشون کراش میزنن اونوقت همکلاس های ما رو ما قفلی ضایع کردن میزنن.

هر سه خندیدیم و گفتم

– یه شماره ناشناس هم به من پیام داده میگه باید یه چیزی بهم نشون بده!

هر دو با ذوق برگشتن سمت من و گفتن

– چی نشون بده!؟

مشکوک به هر دو نگاه کردم و گفت:

– چرا انقدر ذوق کردین!

چشم های مشکی و بادمی شیرین ریز شد و نخودی خندید. درست مثل اسمش، چهره اش هم شیرین بود، صورت سبزه و نمکی با موهای لخت مشکی.  برعکس رنگ موها و چشم های من…

ندا هم مثل شیرین چشم و ابرو مشکی بود اما موهاش مثل من مواج بود.

ندا مثل من نبود که موج موهام رو دوست داشتم . همیشه موهاشو صاف میکرد‌.

چتری های سشوار کشیده اش رو مرتب کرد و گفت

– هیجان داره خب. نگفت اسمش چیه!؟ شماره اش رو سیو کن تلگرامش رو چک کنیم ببینیم کیه!

دیگه به سلف دانشگاه رسیده بودیم‌، برای همین گفتم

– گوشیم تو کیفمه، نهار بگیریم، نشستیم چک میکنم‌ .

شیرین کارت ندارم رو از دستم گرفت و گفت

– تو برو بشین چک کن. ما نها میگیریم و میاریم

با این حرف منو تقریبا هول دادن سمت سالن نهارخوری!

چاره ای نبود. تنهایی وارد سالن شدم و دنبال میز خالی گشتم. اکثرا پر بود یا سینی های غذا نفر قبل رو میز بود.

یه نیز رو خودم خالی کردم. سر یکی از میز های خالی نشستم و گوشیم رو چک کردم. یه مسیج جدید داشتم. فکر کردم جوابم رو داده و خودش رو معرفی کرده اما شماره حامد اسدی بود، یکی از همکلاسی هامون! نوشته بود

سلام خانم عابدی، خیلی وقته میخواستم بهتون پیام بدم. اما روم نمیشد. امکانش هست یه روز نهار بریم بیرون!؟ با هم بیشتر آشنا شیم!؟

هنگ خیره به گوشی بودم که صدای شیرین اومد

– آریسا! چرا این شکلی شدی!؟

کنارم نشست و سینی منو گذاشت جلوم . خم شد به گوشیم نگاه کرد و گفت

– حامد اسدی بود!؟

سریع گفتم

– نه!

ندا هم رسید و مشکوک نگاهمون کرد. خودم گفتم

– حامد اسدی همین الان بهم مسیج داد گفت یه روز بریم بیرون بیشتر آشنا شیم!

ابروهای هر دو بالا پرید و من گفتم

– حامد کدوم میشد!؟ اون قد بلنده!؟

ما یه گروه تو تلگرام داشتیم برای همین شماره همدیگه رو سیو داشتیم اما من به اسم و دقیق همه رو نمیشناختم

ندا سر تکون داد و گفت

– نه از همه قد بلند تر سامانه! حامد اسدی میشه همون که همیشه کلاه کپ داره!

– اوه! تو اکیپ بهروز اینا!

هر دو سر تکون دادن، ندا غذاش رو شروع کرد و گفت

– اون شماره ناشناس کی بود. سیو کن ببینیم.

تلگرامم رو بار کردم ، شماره ناشناس رو زدم و گفتم

– تلگرام نداره!

هر سه به هم نگاه کردیم و شیرین گفت

– شاید یکی از بچه های خودمونه!

ندا گفت

– شاید که نه! حتما! وگرنه کی شماره آریسا رو داره!؟

رو کرد به من و پرسید

– به حامد اسدی چی میخوای بگی!

– نمیدونم من اصلا تا حالا بهش توجه نکرده بودم!

بی میل مشغول غذام شدم و شیرین گفت

– میخوای حالا جواب نده یکم بهش توجه کن بعد جواب بده. بچه بدی نیست فقط یکم به نظر من … هممم …

– هم چی!؟

ندا گفت

– مرموز و مشکوک!؟

شیرین انگشت اشاره اش رو به سمت ندا گرفت و گفت

– زدی به هدف … خودش و دوستاش همه اینجورین اکیپی!

با بچه ها موافق بودم . اما حقیقت این بود که وقتی کسی بهت ابراز احساسات میکنه، مگر اینکه ازش متنفر باشی، در غیر این صورت نمیتونی بی تفاوت باشی…

حتی اگر تا حالا بهش توجه نمیکردی حالا برات جالب میشه ببینی کیه!

نهار با صحبت هامون گذشت. بعد نهار کلاس عمومی داشتیم و کل کلاس بودن. من هیچ جوابی به حامد نداده بودم. ما که وارد کلاس شدیم اونا انتهای کلاس نشسته بودن. یه لحظه با حامد چشم تو چشم شدم و اونم نگاهش رو من ثابت شد اما من مکث نکردم و نشستم…

از لحژه ای که پیامش رو خونده بودم طپش قلبم بیشتر شده بود اما الان که نگاهمون قفل شد دیگه صدای قلبم رو می‌شنیدم.

ندا کنار گوشم گفت

– با اخم داره نگاهت میکنه

ناخوداگاه منم اخم کردم و آروم گفتم

– بیخود! ازش خوشم نمیاد.

با احتساب مطالعه ای که تا اینجای رمان هر هفت رنگ من داشتی، فکر می کنی که قراره این رمان رو بخری؟

به ابر های سفید و پنبه ای، میون آبی آسمون نگاه کردم و گفتم

– صبحی که به دنیا اومدم، بارون می اومد، از اون بارون هایی که یه تیکه آسمون ابره و یه تیکه صاف!

خندید و گفت

– از همون ها که میگن عروسی شغاله!؟

ناخوداگاه منم خندیدم. نگاهش کردم و گفتم

– آره … همون که همیشه رنگین کممون هم با خودش داره‌‌‌‌‌‌… بابام تو حیاط بیمارستان یه رنگین کمان میبینه و اسم منو میذاره آریسا ..‌. آریسا یعنی رنگین کمون!

ابروهاش بالا پرید و گفت

– واقعا! مگه پدرت ادبیات خونده !؟ من نمیدونستم معنی آریسا میشه رنگین کمون!!

خندیدم و گفتم

– نه! بابام فقط دیپلم داره اما خیلی کتاب میخونه!

لبخندش عمیق شد و گفت

– چه خوب ،شغلشون چیه!؟

به صورتش دقیق بودم و گفتم

– بابام راننده تاکسیه! مامانم تو خونه خیاطی میکنه!

ابروهاش بالا پرید و من لبخند زدم. خودش هم خندید و گفت

– دیگه واقعا سوپرایز شدم. اسمت واقعا قشنگه …

– ممنونم …

اینبار اون بود که به بیرون نگاه کرد و گفت

– حس میکنی دختر خوشبختی هستی!؟

نگاهم رو از نیمرخ جذاب اما خسته اش گرفتم. به بیرون نگاه کردم و گفتم

– تا اینجا که آره! از اینجا به بعد هم امیدوارم این حس بمونه! شما چی!؟

به هم نگاه کردیم. لبخند زد و گفت

– میشه به من بگی تو! البته اگر از اینکه باهام اومدی بیرون پشیمون نیستی!

دوباره از دستش خندیدم و گفتم

– پشیمون چرا!؟

نفس عمیقی کشیدم و نگاهم رو ازش گرفتم. با یادآوری حقیقتی که بخاطرش اینجا نشستم حالم گرفته شد. قفل گوشیم رو باز کردم و گفتم

– من اصلا شک نکرده بودم چرا همزمان هر ۳ نفر بهم پیشنهاد دوستی دادن!

بهش نگاه کردم و گفتم

– مرسی که فیلمشون رو بهم نشون دادی! واقعا تا ندیده بودم نمیتونستم باور کنم…

مسیج هارو آوردم و هر دو به مسیج ها نگاه کردیم. اون هم مثل من نفسش رو سنگین بیرون داد. نگاهم کرد و گفت

– خوشحالم که حالا باور کردی و بیشتر خوشحالم که تو دام نیفتادی! این چیز ها تو پسر های دانشگاه زیاده! مخصوصا اون هایی که شیشه خورده دارن!

نگاهم تو چشم هاش چرخید. بی تعارف پرسیدم

– حالا من چطور جبران کنم!؟

لبخند زد و گفت:

– یه بار دیگه با من بیا بیرون!

اگر رمان هر هفت رنگ من رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم ها پونه سعیدی و آرام برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

 

برای دانلود رمان هر هفت رنگ من کلیک کنید

لینک کوتاه مطلب:
دیگر نوشته های
نظرات

نام (الزامی)

ایمیل (الزامی)

وبسایت

درباره سایت
دانلود رمان - رمان بوک - دانلود رمان عاشقانه - رمان رایگان
آرشیو مطالب
آخرین نظرات
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان بوک – دانلود رمان – رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.