رمان بوک – دانلود رمان – رمان عاشقانه
رمان بوک – دانلود رمان

رمان نظربازان

  • 1 ژوئن 2024
  • دسته‌بندی نشده
رمان نظربازان

برای دانلود رمان نظربازان به سایت رمان بوک خوش آمدید

مقداری از متن رمان نظربازان از مریم ثروت :

می دانستم که بچگی می کنم. اصلا این کارها در شأن زنی مانند من نبود، اما نمی توانستم. حسادت به جان عشق و زندگی ام خوره شده بود. مدام با خودم غر می زدم که ‌امین نباید در خفا با نیلو صحبت می کرد. اصلا نباید به او محل می داد. می گذاشت من بروم، بعد هر چقدر که می خواست ، دل و قلوه می داد. اصلا حال که اینطور شد، دکتر از روزگار خودش و عشق در می آورم و نمی گذارم یک چکه آب خوش از گلویش پایین برود.
از همان لحظه، لجاجت سرسختانه من شروع شد. هیچ چیز خانمان براندازتر از حسادت و غیرت مردانه و زنانه نیست. هیچ فرقی هم ندارد.

***

«به سرم آمد از آنچه می‌ترسیدم.»
روز‌های خدا یکی پس از دیگری می‌گذشت. جریان تصادف یاسین و اتفاقی که آن روز هم افتاده بود، کم‌کم از خاطرم می‌رفت. مثال طفل احمقی به خودم نوید می‌دادم که تمام این‌ها، خدعه‌‌ای بیش نیست و به‌زودی دایی و بقیه از صرافت این وصلت می‌افتند. اما روز‌ها که وفا نداشت. هرچه اراده می‌کرد، همان می‌شد. یزدان دوباره به سرم آوار شده بود. به‌واقع‌ نمی‌دانستم دردش چیست،‌ اصلاً میل و طبعش چیست؛ فقط می‌دانستم بحث کردن با او، فرسایشی دردناک است. قانع‌ نمی‌شد، دست برنمی‌داشت و سوهان روحم می‌شد.
میان حیاط پردرخت خانه‌ی مادرجان ایستاده بودیم و ارّه می‌دادیم و تیشه می‌گرفتیم. ‌دست‌هایم را روی گوش‌هایم گذاشتم.
ـ بسه… تو رو خدا بسه… آخه چی از جون من می‌خوای؟! هربار که میام خونه‌ی مادرجون، باید آزارم بدی؟! به خدا اگه برادر یاسین نبودی، سالی به دوازده ‌ماه حتی حالت رو هم‌ نمی‌پرسیدم. من عطای ‌پسردایی بودنت رو به لقات بخشیدم، چه برسه به اینکه باهات یکی‌به‌دو کنم.
چشم‌‌‌هایش دوباره سیاه و ژرف شد. زبانم سرخ بود، می‌دانستم. دل می‌شکست، این را هم می‌دانستم، اما بیشتر از این، تاب حرف‌هایش را نداشتم.
ـ بعد‌از‌این ‌همه‌وقت، نفهمیدی خوبیت رو می‌خوام؟!
ـ چه خوبی‌ای؟!
با کلافگی غرید.
ـ صداتو بیار پایین سرمه! برخلاف تو که داری با این رفتار تابلوت، همه‌جا جار می‌زنی که سینه‌سوخته‌ی یاسینی، من به فکر آبرومم و‌ نمی‌خوام احدالناسی بو ببره.
ـ آخه به تو چه؟! چه کاره‌ی منی؟! ننمی، بابامی، نامزدمی؟! آخه به تو چه ربطی داره که من عاشق یاسینم؟! اصلاً دلم می‌خواد عالم و آدم بدونن.
ـ سرمه، آروم‌تر!
ـ نمی‌خوام. خسته شدم. از وقتی فهمیدی جونمو به لبم رسوندی. من که خودم بیشتر از تو نگرانم، چرا مدام آزارم می‌دی؟!
با ناراحتی پیشانی‌اش را مالید و نگاهی به در ورودی خانه انداخت.
ـ چرا‌ نمی‌فهمی؟! می‌گم داره آبروت می‌ره. اگه بازهم به ‌‌این کارهات ادامه بدی، یاسین که هیچ، تو فامیل انگشت‌نما می‌شی. اون‌وقت می‌تونی تو روی عمه و شوهرعمه نگاه کنی؟! اصلاً مادر و پدرت به کنار، می‌تونی تو روی یاسین نگاه کنی؟! یاسین بفهمه همچین حسی بهش داشتی، به‌کل ازت ناامید می‌شه.
ـ کدوم حس رو بفهمم، ناامید می‌شم؟
هر دو مات‌مان برد. درست شنیده بودم؟! صدای خشن و زخم‌خورده‌ی یاسین بود که درجا میخکوب‌مان کرد؟! یاسین… خدایا، یاسین… ‌‌ای خدای الرحم‌الراحمین، پناه می‌برم به خودت. بگو که این، کابوس شبانه‌ای‌ست که به جان زندگی‌ام افتاده… بگو که حضورش توهم است و هنوز راز من از پرده بیرون نیفتاده است…

 

برای دانلود رمان نظربازان کلیک کنید

لینک کوتاه مطلب:
نظرات

نام (الزامی)

ایمیل (الزامی)

وبسایت

درباره سایت
دانلود رمان - رمان بوک - دانلود رمان عاشقانه - رمان رایگان
آرشیو مطالب
آخرین نظرات
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان بوک – دانلود رمان – رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.