رمان بوک – دانلود رمان – رمان عاشقانه
رمان بوک – دانلود رمان

رمان معشوقه‌ ی دلفریب

  • 1 ژوئن 2024
  • دسته‌بندی نشده
رمان معشوقه‌ ی دلفریب

برای دانلود رمان معشوقه‌ ی دلفریب به سایت رمان بوک خوش آمدید

مقداری از متن رمان معشوقه‌ ی دلفریب از نگین یزدانی :

بیاید نگاهی بندازیم به شروع جدیدترین اثر نگین یزدانی، رمان معشوقه‌ ی دلفریب :

صدای تق- تق کفش‌هاش که ناشی از پاشنه‌های بلندش بود، برای چندمین بار تو سرم اِکو میشد و خوب می‌دونستم الان اون‌قدری عصبی هست که بیاد داخل.

همین‌طور هم شد.

درست طبق محاسباتم.

پرونده‌ای که قرار بود صورت جلسه‌اش تنظیم بشه رو ترتیب دادم و بی‌توجه به دختری که سعی داشت توجه‌ام رو باکارهاش جلب کنه و از طرفی سخت داشت خودش رو کنترل می‌کرد، کارهام و ریلکس پیش می‌بردم.

طوری که تحملش تموم شد و اومد کنار میزم و ایستاد.

– کیان؟!

خیلی ساختگی و با تعجب از بالا تا پایین براندازش کردم.

لباس‌های مارکی که پوشیده بود، زیادی عیارش و بالا می‌برد.

لعنت بهش که گونی هم می‌پوشید بهش می‌اومد.

با تعجب گره‌ی ابروهامو ازهم باز کردم.

– اوه عزیزم! تو اینجا بودی؟!

با حرص و نفس- نفس دوباره صدام زد:

– کیان! چرا این‌کار و کردی؟

با آرامش ساختگی لب زدم:

– کدوم کار؟

با اعصبانیت یکی از پاهاشو زمین کوبید وجفت دستاشو روی میز گذاشت.

مستقیم نگام کرد و ملتمس نالید:

– آخه چرا بابام؟

ابرویی بالا انداختم.

– ادامه بده!

ملینا که کم- کم داشت روبه دیونه شدن می‌رفت، با خشم بهم چشم دوخت.

– این خونسردی بیش‌ از حدت آتیشم میزنه کیان!

هدف دقیقا همین بود.

درست مثل این مدت که همه چی رو فهمیدم و به شیوه خودم نقشه رو پیش بردم.

حالا وقتش بود که اون روی کیان و ببینه.

با چشم‌های ریز شده‌ام خیلی جدی و سرد نگاش کردم.

– فکر نمی‌کردی که به این زودی کله پاشی تو چاه خودت؟

نفسی گرفت.

– کیان! پدرم نه! اون و از این ماجرا خط بزن.

مسخره‌وار خندیدم.

این دختر چی پیش خودش فکر کرده بود؟!

– یعنی می‌خوای بگی، پلن به پلن این بازی رو خودت چیدی؟

بلند شدم و جدی نگاهش کردم.

– خیال کردی کیان تا این حد احمقِ؟

دستم و جلو بردم وطره‌ای از موهاش و با دستم پیچ و تاب دادم.

– اوممم، لوبیا کوچولوم، نزار به عقلت شک کنم.

با کلافگی نگام کرد.

– کیان! به خاطر من!

نفسی کشیدم و عمیق نگاهش کردم، خیلی عمیق.

ای کاش می‌فهمید که به خاطرش چه کارهایی کردم.

اما پوئن‌ش رو سوزوند.

– لوبیا کوچولوی من! یعنی نفهمیدی که به خاطر تو تا کجا پیش رفتم؟

مگه همینو نمی‌خواستی؟

مگه با همین هدف سمتم نیومدی؟

یعنی اون پدر کلاشت نفهمید که کیان به همین سادگی‌ها نیست.

اومممم، یعنی حتی از رقبامم نشنیده بود؟!

تعجب می‌کنم.

یک لحظه جا خورد، اون‌قدری حالش بد شده بود که کم مونده بود پس بیفته.

دستش و گرفتم و روی مبل نشوندم.

خودمم نشستم روبه‌روش.

– یعنی پدرت تا این حد مهم؟!

سرش و با دستاش گرفت.

– کیان توروخدا انقدر آروم نباش، خونسرد نباش، همین روانیم می‌کنه.

همین منو می‌ترسونه.

گره‌ی کراواتم رو شُل کردم ولبخند کمرنگی از این حرفش روی لب‌هام جون گرفت.

آب دهنش رو قورت داد، دست‌هاش می‌لرزید.

– آخه لعنتی تو که فهمیدی می‌خوام فریبت بدم، چرا ادامه دادی؟ چرا گذاشتی تا اینجا پیش برم؟

خونسرد نگاهش کردم.

– بده بهت این فرصت و دادم؟!

با ناله صدام زد:

– کیان! توروخدا تمومش کن.

پام و روی پا انداختم و به مبل تکیه دادم.

– حیف بود که بخوام نقشه‌ات و بهم بریزم، ناسلامتی براش زمان گذاشتی و بابت تک به تک ثانیه‌هاش برنامه ریزی کردی، حیف نیست من یهو خرابش کنم؟

چونه‌اش از بغض می‌لرزید ومشغول پاک کردن لاک ناخن‌هاش شده بود.

هر وقت استرس داشت، قشنگ به این مرحله می‌رسید.

– کیان! توروخدا یه کاری کن اصلا یه چیزی بگو ولی ازت خواهش می‌کنم با بابام این کارو نکن! اون هیچ گناهی نداره.

با صدای بلند خندیدم.

– مِلی عزیزم؟! یعنی می‌خوای باور کنم اونی که تا هتل پارسیان می‌اومد برای دیدنت و حکم راهنمات و داشت، صرفا بی‌خودی بوده و بس؟!

با بهت انگشتش رو سمتم گرفت.

– تو… تو از کجا…

سری تکون دادم و اجازه ندادم ادامه بده، به حالت جدی خودم برگشتم.

– با خودت چی فکر کردی؟ خیال کردی صاحب این تجارت بودن به همین سادگی‌هاست؟

تک خنده‌ای کردم ودستی میون موهام فرو بردم.

ملینا که حسابی آچمز شده بود، فقط نگام می‌کرد.

وقتی که به بمب بست می‌رسید، قیافه‌اش این شکلی میشد.

– تو یه راهی جلو پام بزار، اصلا برای همیشه میرم  که منو نبینی، حتی اتفاقی!

فقط رضایت بده، بابام اون تو نمونه.

با چشم‌های ریز شده‌ام، کامی از چشم‌های قهوه‌ای رنگش گرفتم.

جالب بود! چشم‌هاش چیز خاصی نداشت، اما حسی که این چشم‌ها بهم می‌داد واون‌جوری که نگام می‌کرد، حاضر نبودم با هیچی عوضش کنم.

اون وقت اون فکر می‌کرد که با رفتنش همه چی درست میشه.

نمی‌دونست که بدتر همه چی بهم می‌ریزه.

اجازه نداد من حرفی بزنم خودش گفت:

– اصلا صیغه‌مون و باطلش کنیم، منم میرم تا باهام چشم تو چشم نشی.

پوزخندی زدم وبه سمتش خم شدم.

– فکر کردی به همین راحتی‌هاس؟

پا تو حریم من بزاری، منو انگولک کنی و بعدش هم بزنی به چاک؟!

بد بازی رو شروع کردی.

بلند شدم وبه سمت میزم رفتم.

– حالا کمی هم به شیوه‌ی من پیش ببریم بازی و، نظرت چیه؟

صورت گرفته‌اش و شونه‌هایی که دائم بالا پایین میشد، یعنی اضطرابش چند برابر شده.

با بهت گفت:

– می‌خوای چیکار کنی؟

خودکارم وبرداشتم وپرونده‌ی مهم بعدی که فقط به تائیدیه احتیاج داشت و اوکی کردم.

دوباره پرسید:

– کیان می‌خوای چی‌کار کنی؟!

زیرچشمی نگاهش می‌کرد.

چه لذتی داشت! اینطوری مثل موم تو دستم می‌گرفتم وفشارش می‌دادم.

– الان کار دارم، بعدا صحبت می‌کنیم، برو خونه!

یهو بلند شد و اومد سرمیز، تندی پرونده رو از زیر دستم کشید.

– کیان! رُک و راست بگو چی می‌خوای؟

دستش رو پشت گردنش کشید.

– اومم مشکل این‌جاست که من نمی‌تونم درست مثل تو پدرت رک و راست خواسته‌هام و به زبون بیارم.

خندیدم و موذیانه ابرویی بالا انداختم.

– یکم بد قلق شدم نه؟!

با درموندگی نگام کرد.

– اذیتم نکن.

نفسی کشیدم.

پس اون کاری که با من می‌کرد اسمش چی بود؟!

کاری که نیمه راه متوجه شدم، یه جاش می‌لنگه و همش نقشه بوده.

حتی نزدیک شدنش به من.

منی که یه پوسته محکم دور خودم کشیدم و هیچ کس جرات نزدیک شدن به منو نداشت.

اما این دختر، چنین جراتی به خودش داد و نزدیکم شد.

این من بودم که بودن و یا نبودنش رو تایید می‌کردم.

دختری که پونزده سال از خودم کوچیک‌تر بود، زیادی روی روانم بود.

– کیان؟!

لعنت بهت! حتی مدل صدا کردنش هم خاص بود، زیادی خاص بود.

طوری که رابطه‌مون تا این‌جا کِش اومد.

با وجود غلط درشتی که کرد، اما من هیچ رقمه دوست نداشتم ازش بگذرم.

منی که تنم به تنش خورده بود.

چقدر سخت بود گذشتن ازش.

اما من کیان بودم، کسی که هم مجازات می‌کرد و هم پاداش می‌داد.

این دختر هم به هر قیمتی شده می‌خواستمش.

– برو خونه، جلو چشمم نباش، یهو دیدی آتیش خشمم تو رو هم درگیر کرد.

می‌خواست چیزی بگه اما نگفت.

به سمت در راه افتاد.

– منتظرت می‌مونم.

اینو گفت و رفت.

با بسته شدن در به خودم اومدم.

واقعا داشتم چیکار می‌کردم؟

اصلا کاری که می‌کردم درست بود؟

چشم بستم و سعی کردم از عقل و قلبم همزمان پیروی کنم.

همه چیزو کنار هم باید نگه دارم.

از طرفی یه درسی هم به لوبیا کوچولوم بدم که زرنگ بازی‌ها رو بریزه دور.

به ساعتِ چرمِ روی دستم نگاهی انداختم.

ساعت تازه هشت شب رو نشون می‌داد.

روز جمعه که کسی نبود واز طرفی هم می‌دونستم که قراره حسابی گرد و خاک بشه‌.

ترجیح دادم بیام شرکت و کارهای عقب مونده رو انجام بدم.

ابرویی بالا انداختم.

اون دختر باید می‌فهمید که زندگی با من، چه عواقب خطرناکی می‌تونه براش داشته باشه؟!

تموم کارهای نیمه تمام و انجام دادم و به محافظ‌ها سپردم حواس‌شون همه جوره وبه همه چی باشه.

خودمم بعد از گرفتن غذا به سمت خونه رفتم.

خونه‌ای که اون دختر منتظرم بود و توش نفس می‌کشید.

خونه‌ای که برای اولین‌بار تونستم اون دختر و به حریمم راه بدم.

و حالا فکر کرده به جبران خبتی که کرده، می‌تونه اونجا رو ترک کنه.

پوزخندی زدم و به ساعت دستم برای چندمین بار نگاهی انداختم.

ساعت نزدیک به ده و نیم بود.

لبخندی روی لبم شکل گرفت.

گاهی اوقات “انتظار” بدترین چیز ممکن بود.

طوری که حتی نمی‌تونستی فکرش رو هم بکنی.

***

– لعنتی! تو که می‌دونستی می‌خوام فریبت بدم پس چرا مانع‌ ام نشدی؟

خندیدم و طره‌ ای از موهای عسلی رنگش و به بازی گرفتم.

– می‌دونی؟! اعتیاد به آدم‌ها اونم از نوع خاصش، گاهی اوقات تموم محاسباتت رو بهم می‌ریزه لوبیا کوچولو.

اگر رمان معشوقه‌ ی دلفریب رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم نگین یزدانی برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

 

برای دانلود رمان معشوقه‌ ی دلفریب کلیک کنید

لینک کوتاه مطلب:
نظرات

نام (الزامی)

ایمیل (الزامی)

وبسایت

درباره سایت
دانلود رمان - رمان بوک - دانلود رمان عاشقانه - رمان رایگان
آرشیو مطالب
آخرین نظرات
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان بوک – دانلود رمان – رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.