رمان بوک – دانلود رمان – رمان عاشقانه
رمان بوک – دانلود رمان

رمان محراب دلدادگی

  • 1 ژوئن 2024
  • دسته‌بندی نشده
رمان محراب دلدادگی

برای دانلود رمان محراب دلدادگی به سایت رمان بوک خوش آمدید

مقداری از متن رمان محراب دلدادگی از سارا ناصری :

بیاید نگاهی بندازیم به شروع جدیدترین اثر سارا ناصری، رمان محراب دلدادگی :

بی‌توجه به مریم که منتظرِ اومدن منشی، جلوی میز بزرگش روی پارکت قهوه‌ای ضرب گرفته بود، پای چپش رو بالای زانوی راستش انداخت و به گوشه‌ی ترک خورده‌ی ناخن کاشته شده‌اش زل زد و از ذهنش گذشت تا برای ترمیمش در اولین فرصت اقدام کنه.

با طولانی شدن انتظارش، پوفی کشید و کلافه با اخمی که بین ابروهای پهن مشکیش جا خوش کرده بود، رو به مریم غر زد.

– فقط دَک و پُز داره شرکتش، این چه وضع پاسخگوییِ آخه؟!

مریم به سمتش چرخید و حین تکیه زدن به میز چوبیِ قهوه‌ای، دست به سینه ایستاد و با نیشخند جواب داد:

– ببخشید مادمازل! حواس‌شون نیست که با دختر کاویانیِ بزرگ طرفن.

افسون گوشه‌ی لبش رو کج کرد و سری به تاسف تکون داد. دکور فوق لاکچریِ سبز،طلاییِ سالن رو با یه حرکتِ چرخشیِ مردمک‌های طوسی رنگش از نظر گذروند و عصبی پای چپش رو توی هوا تکون داد.

به تکون‌ خوردنِ ستاره‌های ظریف طلاییِ پابندش خیره بود که با صدای باز شدن در بزرگی که انتهای سالن قرار داشت سر چرخوند.

موهای خرماییِ روشنش با بی‌قیدی از زیر شال سرخابیش بیرون ریخت و بدون توجه، با حفظ اخم‌های درهمش، خیره‌ی خانم منشیِ جوون و سورمه‌ای پوش شد که با زونکن سبزرنگی پشت میز مرتبش جای گرفت.

بدون این‌که از روی مبل اِل سبز بلند بشه، به صورت گرد و گندمیِ منشی که با مقنعه‌‌ی بلندی چِفت و محکم قاب گرفته شده بود زل زد.

دست منشی که برای گرفتن معرفی‌نامه از مریم  دراز شد، با دیدن ساقِ دست مشکیِ زیر آستین بلندش، پشت چشمی برای این حد از پوششِ اغراق آمیز نازک کرد.

مریم از منشی که در حال بررسیِ نوشته‌های معرفی‌نامه بود چشم برداشت و به افسونِ خونسرد نگاه انداخت.

افسون با دیدن نگاهِ پر تاسف مریم، آدامسش رو با بی‌تفاوتی باد کرد و با صدای ترکوندنش، نگاه پراخم منشی روونه‌ی دخترِ بدحجاب و البته بی‌ادبِ هجده ساله شد و با مکثی کوتاه، رو گرفت.

افسون با اعتماد بنفس نیشخندی زد و با بی‌تفاوتی با گوشیِ‌ گرون قیمتش سرگرم شد.

منشی لحظه‌ای به دو دوستِ کاملاً متفاوت از نظر ظاهر و پوشش نگاه کرد، مریمی که با استرس منتظر پذیرش شدنش بود و افسونی که با بی‌خیالی برای مهمونیِ فرداشبِ دوستش برنامه‌ریزی می‌کرد و به حامد برای همراهی کردنش خبر می‌داد.

خانم خسروی(منشی) از روی صندلیِ چرخ‌دارش بلند شد و گفت:

– چندلحظه تشریف داشته باشین من با جناب رئیس هماهنگ کنم.

مریم با لبخند سر تکون داد و کنار افسون نشست. خانم خسروی چندتقه به در زد و با گرفتن اجازه وارد شد. از کنار مبل‌های چرم مشکی گذر کرد و به سمت میز فاخرِ آقای توکلی نزدیک شد.

– عذر می‌خوام، دوتا دانش‌آموز از دبیرستانِ نمونه برای کارآموزی معرفی شدن.

آقای توکلی بدون این‌که سرش رو از روی نقشه‌ی پیشنهادیِ پوریا بلند کنه، جواب داد:

– فکر کنم مسئولیت پذیرش‌شون با معاونم باشه!

خانم خسروی هول شده معرفی‌نامه‌ها رو پایین گرفت و خیره به حرکت خودکار روی خطوط پِلَن گفت:

– ببخشید جناب رئیس، آقای موحد هنوز از سرِ ساختمون برنگشتن. دستور شما چیه؟

امیرحافظ خودکارش رو روی کاغذ قرار داد و با اخم ریزی که نتیجه‌ی توجهش به فضای پِرتِ توی نقشه‌ی جلوش بود، خواست حرفی بزنه که صدای خنده‌ی بلند و مستانه‌ای از سالن بیرون به گوشش رسید.

دستش که روی میز قرار داشت، مشت شد و با لحن عصبی رو به منشی گفت:

– خودتون از خط قرمز‌های من توی شرکت باخبرین، درسته هرسال از این مدرسه، بهترین رتبه‌ها رو پذیرش می‌کنیم، اما درصورتی که از فیلترهای من رد بشن. لازمه قوانین رو براتون بازگو کنم؟!

خانم خسروی از مردمک‌های عسلی رنگِ رئیس جوان، نگاه دزدید و با طمانینه سرش رو تکون داد.

با خروجش از اتاق، امیرحافظ صندلیِ چرخ‌دارِ ریاستش رو به سمت دیگه‌ی میز بزرگش هدایت کرد و با روشن کردن مانیتور، صفحه‌ی شش قسمتیِ دوربین‌های مداربسته جلوی نگاه عسلیش ظاهر شد.

با حرکت موس و کلیک روی تصویر مربوط به سالن انتظار، چشم از مهندس عمادی و خانم منشی گرفت و به دو دختری که روی مبل نشسته بودن نگاه گذرایی انداخت.

شک نداشت که صاحب اون قهقه‌ی مستانه، همون دختری بود که پوشش بی قید و بندش جزو خط قرمزهای شرکت پر ابهتش محسوب می‌شد.

با رفتن مهندس عمادی به اتاقش، حین خروج از تصویر دوربینِ سالن انتظار، دکمه‌ی نارنجی رنگِ تلفن رو فشرد و طولی نکشید که صدای خانم خسروی پخش شد.

– بله جناب رئیس؟

خودش رو به سمت نقشه‌ی درحال بررسیش جلو کشید و با لحن جدیِ همیشگیش گفت:

– یکی‌شونو فقط پذیرش کن!

– چشم حواسم هست.

خانم خسروی گوشی رو سرجاش برگردوند و با حفظ جدیتِ کلامش، رو به دو دختر روبه‌روش گفت:

– متاسفانه ما امسال فقط یه نفر رو می‌تونیم قبول کنیم.

مریم با نگاهی مستاصل، آب دهانش رو فرو داد و ناخن‌های کوتاهش رو به کف دست عرق کرده‌اش فشرد. مطمئناً با سر و وضع ساده و سطح پایینی که نسبت به افسون داشت، نمی‌تونست امیدی به گذروندن دوره‌ی کارآموزیش توی همچین شرکت معروفی داشته باشه.

افسون با اخم ریزی آدامسش رو توی دهانش می‌چرخوند و به لب‌های باریک و بی آرایش منشیِ جدی چشم دوخته بود.

منشی رو به مریم فرم مربوط به کارآموزی رو گرفت و با لبخند ملیحی گفت:

– اینو پر کنید عزیزم، شما می‌تونید تشریف بیارید.

چشم‌های گرد شده‌ی مریم هم‌زمان با اخم‌های غلیظ و نگاه غیردوستانه‌ی افسون به سمت منشی پرتاب شد.

مریم ناباور از روی مبل بلند شد و حین گرفتن فرم از دست خانم خسروی، به سمت چهره‌ی اخم‌آلود افسون نگاه انداخت.

افسون با حفظ غرورش، توی جاش ایستاد و حین فشردن بند چرم کیف کوچیکش، با دو قدم به میز منشی نزدیک شد و بدون کنترل روی اعصابِ خط-خطی شده‌اش گفت:

– خانم یزدانی گفتن شما هرسال دونفر از شاگردان ممتاز رو طبق معرفیِ ایشون پذیرش می‌کنین! حالا قانون تغییر کرده؟!

خانم خسروی از خط‌‌چشم آبی رنگ افسون، به سمت رژلب صورتیِ جیغش چشم چرخوند و به پوست سفید گردنش سُر داد.

– این مسئله صلاح دیدِ رئیس شرکت هست!

مریم که با دیدن حال منزجر افسون، هیجانش از پذیرفته شدن کمی فروکش کرده بود، فرم رو به سمتش گرفت و با تردید گفت:

– اگر میخوای تو بجای من این‌جا دوره‌تو بگذرون. من میگم خانم یزدانی جای دیگه معرفیم کنه.

افسون مغرورانه اخم‌کرد و منشی قبل از جواب دادنش سریع گفت:

– امکان جابه.جا شدن‌تون نیست خانم منصوری! فرم رو پر کنید و از اول ماه تشریف بیارید.

افسون یک قدم به عقب برداشت و پرغرور رو به مریم جواب داد:

– تو همین‌جا دوره‌تو بگذرون مریم‌جان! اگر پیشنهاد مدرسه نبود، من گذرمم این‌جا نمی‌افتاد. بابا شرکت معتبر و معروف‌تری رو برای کارآموزیم در نظر داشت.

خانم خسروی نگاه خنثی‌ای به سرتاپای افسونِ مغرور انداخت و گفت:

– موفق باشین!

افسون بدون خداحافظی از شرکت بیرون زد و با حرصی که توی چهره‌اش واضح بود، قدم‌هاش رو تند و محکم روی کف‌پوشِ سرامیک راهرو می‌کوبید.

با شتاب از آسانسور بیرون رفت و از سرعت زیاد با خانم جوانی که قصد وارد شدن به آسانسور رو داشت برخورد کرد.

با افتادن کیفش به روی زمین، قبل از برداشتنش به سمت خانم چادری چرخید و بدون توجه به صدای عذرخواهی کردنش، خیره به مردمک‌های سیاه‌رنگش توپید:

– اگه یکم اون سایه‌بون رو بکشی عقب، بهتر جلوتو می‌بینی!

اون خانمِ جوان لبه‌‌های چادر مشکی‌شو به هم نزدیک کرد و با تعجب به چشم‌های طوسی رنگ عصبیِ دختر مقابلش خیره شد.

افسون دندون‌هاش رو عصبی به هم فشرد و با سکوتِ خانم مقابلش قدمی به عقب برداشت و حینی که از چشم‌های بادومی و صورت استخونی ولی جذابش رو می‌گرفت، با حرص غر زد:

– چه اجباریِ وقتی نمی‌تونی این همه پارچه رو جمع کنی، سرت می‌کنی؟!

حرفش که به گوش خانم چادری رسید، سری از تاسف تکون داد و حینی که پشت به افسون به طرف آسانسور حرکت کرد، توی دلش برای عاقل شدن دخترهای سرزمینش و این زیبای افسونگر دعا کرد.

نفس عمیقی کشید و با حفظ لبخندِ ملایمی وارد شرکت شد. مریم بی‌توجه روی مبل مشغول پر کردن فرم بود و خانم خسروی با استشمام بوی عطر آشنایی، سرش رو از پرونده‌ی مقابلش بلند کرد.

با دیدن خانم دوست‌داشتنی و مهربونِ مقابلش، بدون معطلی از روی صندلی‌اش بلند شد و با لبخند خوش آمدگویی کرد.

– سلام خانم توکلی، خیلی خوش اومدین!

لبخند ریحانه غلیظ‌تر شد و حین احوال‌پرسی با منشی، بین کیفش به دنبال مشغول جست‌وجو شد.

– سلام عزیزم خسته نباشی.

با لمس بسته‌ی کوچیک موردنظرش، سریع اون رو به سمت خانم خسروی گرفت و گفت:

– اینم از قولی که بهتون داده بودم.

خانم خسروی بسته رو گرفت و قبل از این‌که تشکر کنه، ریحانه به درِ انتهای سالن نگاه انداخت و پرسید:

– آقای توکلی جلسه که ندارن؟

منشی: نه، می‌خواین بهشون اطلاع بدم؟

ریحانه با لبخند جذابی نگاهش کرد و حین رفتن به سمت اتاق امیرحافظ گفت:

– ترجیه میدم سوپرایزش کنم.

خانم خسروی با چهره‌ی بشاش سر تکون داد و با رفتن ریحانه، پشت میزش نشست.

مریم فرم رو با هیجان کنترل شده‌ای به سمت منشی گرفت و ریحانه قبل از ورود به اتاق امیرحافظش، روسریش رو مرتب کرد.

با تقه‌ای که به در خورد، امیرحافظ از وقفه‌هایی که مدام بین کارش می‌افتاد، با کلافگی اجازه‌ی ورود داد.

ریحانه با نگاه مشتاق و قلب بی‌قرارش، به میز نزدیک شد و بلاخره چشمش به نگاه عسلیِ خوش‌رنگش افتاد.

امیرحافظ لبخند پر از عشقی به چشمان براقش زد و قبل از این‌که از جاش بلند بشه، ریحانه با شیطنت چادر رو از سرش برداشت و با عشوه روی پای مردش نشست.

– از اینورا خانم خانما! راه گم کردی؟

ریحانه دست‌هاش رو دور شونه‌های پهن و استوار مردش انداخت و با لحن مختص خلوت‌شون جواب داد:

– دلم تنگ شد، خودش راهو نشونم داد.

امیرحافظ که شیفته‌ی شیطنت‌ها‌ی خاص دلبرش بود، بوسه‌ی طولانی روی پیشانی‌اش زد و گره‌ی دست‌هاش رو دور پهلوش محکم کرد.

اگر رمان محراب دلدادگی رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم سارا ناصری برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

 

برای دانلود رمان محراب دلدادگی کلیک کنید

لینک کوتاه مطلب:
نظرات

نام (الزامی)

ایمیل (الزامی)

وبسایت

درباره سایت
دانلود رمان - رمان بوک - دانلود رمان عاشقانه - رمان رایگان
آرشیو مطالب
آخرین نظرات
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان بوک – دانلود رمان – رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.