رمان بوک – دانلود رمان – رمان عاشقانه
رمان بوک – دانلود رمان

رمان ماه مه آلود

  • 1 ژوئن 2024
  • دسته‌بندی نشده
رمان ماه مه آلود

برای دانلود رمان ماه مه آلود به سایت رمان بوک خوش آمدید

مقداری از متن رمان ماه مه آلود از پونه سعیدی :

بیایید نگاهی بندازیم به شروع رمان ماه مه آلود اثر پونه سعیدی :

صدای موتور اتوبوس داشت دیوونه ام می کرد. دیشب بخاطر امتحان فقط دو ساعت خوابیدم. صبحانه نخورده بودم و 3 ساعت سر جلسه فسفر سوزوندم . دیگه واقعا کم آوردم. اما این آخرین امتحان بود. ترم چهار هم تموم شد و دو سال تا زندگی مستقل من مونده فقط… تنها چیزی که سر پام نگهم میداره همینه…

سرمو گرفتم تو دستمو شقیقه هامو دست کشیدم. زیر لب گفتم ” پس کی میرسیم ”

رویا دست گذاشت پشتمو گفت ” سردرد؟”

“اوهوم”

“خنگی دیگه به خودت فشار میاری . ”

مجبور بودم. زندگی من با همه فرق داره. وقتی خانواده و پشتوانه ای نداری مجبوری … زیر لب گفتم “مجبورم رویا. اول نباشم بورس تحصیلیم رو میگیرن ”

” میگم خنگی نگو نه. دنیارو میتونی داشته باشی اما بورس رو چسبیدی”

میدونستم منظور رویا پیشنهاد ازدواج سهرابه . برای یه دختر پرورشگاهی مثل من که همیشه تنهایی و بی پولی بزرگترین مشکل زندگیم بوده، پیشنهاد ازدواج سهراب مثل یه در به سمت بهشته. اما من اینو نمیخوام. زیر لب گفتم

“رویا سهراب از رو ترحم منو میخواد”

“ترحم ؟ مها تو واقعا کم داری . یه نگاه تو آینه بنداز . کیه تو رو نخواد ؟ میدونم الان میگی همه چی ظاهر نیست . اما سهرابم  ازت شناخت داره . کی بهتر از تو آخه ؟ مهربون ، پر تلاش ، صادق ، از همه مهم تر انقدر خودساخته ! ”

حالم از این بحث بهم میخورد از دو هفته پیش که سهراب پیشنهاد داد رویا منو کچل کرده بودو ول نمیکنه.  دستامو نگاه کردمو گفتم

“نمیدونم . رویا به خدا من حسی بهش ندارم…”

پرید وسط حرفمو گفت

” حالا اونو بیخیال. با من میای ؟”

وای نه…کاش برگرده سر بحث سهراب. این قضیه تعطیلات تابستون شده بلای جونم. سه ماهه مخ منو خورده و هیچ رقمه بیخیال نشده . تو دانشگاه تنها کسی که میدونه من از کجا اومدم رویاست. با محبت ترین و پر انرژی ترین آدمیه که تا حالا دیدم.

از وقتی فهمید سه ماه تابستون رو باید تنها تو خوابگاه بمونم همه تلاشش رو کرده تا راضیم کنه تابستون برم خونه اونا. واقعا با فکر کردن به اینکه سه ماه تو یه خانواده زندگی کنم شب ها از ذوق خوابم نمیبره.

انقدر از خونه و جنگل اطراف و طبیعت لاویج صحبت کرده که هر شب خوابش رو میبینم. اما از وقتی مکالمه رویا و برادرش رو پشت تلفن شنیدم مردد شدم.

پدر مادر رویا فوت شدن و با چهارتا داداش بزرگترش اونجا زندگی میکنن. یه ویلا بزرگ وسط جنگل، البته عملا فقط رویا اونجا زندگی میکنه و میگه کل تابستون تنهاست چون برادر هاش سر کار هستن!

نمیدونم شغل بردارهای رویا چیه اما رویا هیچوقت تو این دوسال مشکل مالی نداشته و همیشه در حال خرید بوده! داداش بزرگ رویا پشت تلفن از پیشنهاد رفتن من استقبال نکرد. هر چند سه نفر دیگه خیلی خوشحال شدن اما نمیدونم چرا برادر بزرگش مخالفت کرد!

دوست ندارم جایی برم که حضورم رو نمیخوان. عادت دارم به نخواستنم. اما عادت ندارم به اجبار کردن خودم.  تکیه دادم به صندلی اتوبوس و نفس عمیق کشیدم. بهتره بهش حقیقت رو بگم.

به صورت مشتاق رویا نگاه کردم و گفتم

“رویا راستش وقتی با البرز صحبت کردی من مکالمتون رو ناخواسته شنیدم .”

ابروهاش رفت بالا و چیزی نگفت. از پنجره بیرون رو نگاه کردم . نزدیک خوابگاه بودیم . بدون اینکه برگردم سمتش گفتم

” میدونم امیر و دو قلو ها استقبال کردن، اما وقتی البرز راضی نیست، نمیخوام خودمو …”

بازومو گرفت و پرید وسط حرفم

” مها تو دیوونه ای . من که هزار بار بهت گفتم اخلاق البرز چطوریه. اصلا کلا اولش به همه چی گیر میده اما بعد راضی میشه.. بهش حق بده مها ، تنهایی بعد فوت بابا اینا همه مسئولیت ها افتاد رو  دوش اون باعث شده انقدر جدی و سخت گیر بشه اما تو دلش هیچی نیست.

اولش موافق نبود اما بعد راضی شد به خدا . اگه موافق نبود من هیچوقت بهت نمیگفتم بیای . به خدا راست میگم مها . به جون رویا ”

تو چشماش نگاه کردم .  داشت اشک جمع میشد توش شاکی گفتم

” باشه ! باشه! گریه نکن ! اما یه شرط داره ”

رویا با ذوق گفت

“هر شرطی حله ”

اتوبوس جلو خوابگاه نگه داشت و پیاده شدیم . بازم به رویا نگاه نکردم و گفتم

” شرطش اینه جلو من زنگ بزنی مطمئن شم البرز موافقه ”

رویا با ذوق گفت

“حله ”

همینطور که به سمت خوابگاه میرفتیم موبایلش رو در آورد و شماره گرفت، گذاشت رو بلندگو. قلبم تند میزد. نمیدونم این هیجان بخاطر چیه . این تابستون میتونه رویای زندگی من باشه یا تبدیل به کابوسم بشه. اولین تجربه حضورم تو یه خانواده واقعی .

صدای مردونه البرز که اومد دلم مثل یه شیشه هزار تیکه شد

” سلام جوجه ”

“مودب باش البرز رو بلندگو  گوشی”

خندید و گفت

“کی به کی میگه ! چی شد یاد ما کردی ؟”

” خب .مها قبول نمیکنه تابستون بیاد پیشمون . میخوام اینجوری بشنوه که تو هم موافقی”

سکوت شد و بعد چند لحظه با لحن جدی گفت

” موافقم. فردا خودم میام دنبالتون ”

رویا نگام کرد و نیشش باز شد

” مرسی البرز”

البرز دوباره جدی گفت

“قولت که یادت نرفته ”

لبخند رویا خشک شد و گفت

” ام. نه . پس، تا فردا خدافظ”

از حالت رویا حس کردم قولش به من مربوطه. چیزی نگفتم تا رسیدیم اتاق. داشتیم لباس هامونو عوض میکردیم که دیگه نتونستم جلو خودمو بگیرم  و گفتم

” رویا چه قولی دادی؟”

منو رویا هم اتاقی بودیم . دوتا هم اتاقی دیگه هم داشتیم که چون شهرشون تا دانشگاه نزدیک بود اکثرا خوابگاه نبودن و یه جورایی اتاق اختصاصی ما بود.

رویا نشست رو تختش و خودشو باد زد . همینجور که لباس راحتیمو میپوشیدم رو به رویا گفتم

” بگو دیگه رویا ، نمیام وگرنه ها”

اخمو گفت

” مها نشد دیگه. یه شرط گذاشتی من عملی کردم. باز شرط نزار ؟”

“باشه شرط نیست اما بگو وگرنه انقدر میگم تا کچل شی”

بلند خندید، دراز کشید و گفت

” عمرا تو بتونی. من میخوام تا فردا قضیه سهراب رو روشن کنی”

رفتم سمت یخچال اتاق و نون و پنیر در آوردم که رویا گفت

” نخور اون نون بیاتو دیوونه. یه ربع دیگه نهار میدن ”

یه لقمه گرفتم و گفتم

“خیلی گشنمه بابا، بحثم عوض نکن چه قولی دادی؟”

“اگه بگم چه قولی دادم تو هم امروز به سهراب زنگ میزنی؟”

“دیوونه این دوتا چه ربطی بهم داره؟”

در باز شد و بهاره هم اتاقیمون اومد تو . رویا سریع نشست و گفت

” ئه تو اینجا چکار میکنی ؟ مگه پرواز نداشتی ؟”

بهاره اومد تو و بحث سفر تابستون و مسافرت بهاره شروع شد . دیگه صدای بچه ها رو نمیشنیدم…

به لقمه نون پنیرم نگاه کردم.  بهش چی میگن ؟  جبر روزگار ؟ یکی تو خانواده مرفه به دنیا میاد یکی تو فقر؟ یکی تو خانواده بزرگ میشه یکی تو پرورشگاه ؟ سوال همیشگیم… چرا من نمیتونم مثل بقیه باشم؟ خرید کنم. بخندم. سفر برم ؟ بی اختیار بغض تو گلوم نشست.  پا شدم رفتم سمت ظرفا که رویا متوجه من شد.

“کجا مها؟”

سعی کردم با صدای صاف جواب بدم

” میرم نهار بگیرم ”

اینو گفتمو از اتاق زدم بیرون. نمیدونم چرا باز اینجور احساساتی شدم. اکثرا خوب با زندگیم کنار میام اما بازم پیش میاد که اینجوری بشم.

فکر کنم یه خواب درست حسابی احتیاج دارم . از خستگی حساس شدم.

داستان از زبان البرز:

رویا همیشه همه رو مجبور می کرد کاری که دوست داره رو انجام بدن. به هیچ وجه موافق نبودم دوستش رو بیاره اینجا. اصلا با رفتن رویا موافق نبودم چه برسه به اینکه سه ماه یه انسان رو بیاره اینجا.

انقدر التماس کرد. انقدر قول داد که مجبور شدم قبول کنم . امیدوارم پشیمونم نکنه. از سه ماه پیش که حرفش رو زد سابقه مها رو دادم چک کنن. یه دختر پرورشگاهی که تو جنوب شهر تهران بیست سال پیش پیدا شده  بود.

به عکسش که تو مدارکی ارسالی از وکیلم بود نگاه کردم. چهره زیبایی داشت. چشم و ابرو نسبتا روشن و پوست جو گندمی. عجیب بود هیچ کس به فرزندی قبولش نکرد.

معمولا با این چهره بچه ای تو پرورشگاه نمیمونه! تا 18 سالگی پرورشگاه بود . رشته آی تی دانشگاه قزوین قبول شد و بخاطر نمرات خوب و شاگرد اولی بورسیه شد. سه ترم گذشته نمره اول بوده.

کل داستان زندگی این دختر همین چند خط بود.  میدونم رویا چقدر دل نازکه و میترسم بخشی از اینهمه پولی که اونجا خرج کرده مربوط به این مها باشه.

حالا هم که داره میاردش اینجا . درسته ما کلا خونه نیستیم و حضور مها مشکلی برای ما ایجاد نمیکنه اما بلاخره اومدن این دختر به محیط زندگی ما، تصمیم سختی بود !

از بابت امیر خیالم راحت بود اما آرمین و رامین نه! سه ماه یعنی سه تا ماه کامل و سه تا جنگل وحشی.

سرم درد گرفته بود. رویا . رویا . هرچی میکشم از این ته تغاری خانواده است. به عکس مامان و بابا رو میزم خیره شدم. هرچند مخفی نگه داشتن همه چی برای سه ماه کار سختیه ، اما به شادی رویا می ارزه.

باید حواسم به این دختره باشه دردسری درست نکنه. اگه از رویا و محبتش سو استفاده کنه عواقب کارش رو بد میبینه .

صدای در اومد و چند لحظه بعد امیر اومد تو

” برا فردا هواپیما میخوای؟”

بلند شدم و رفتم کنار پنجره

“آره ”

” برا چی ؟”

“برم دنبال جوجه ”

“خب چرا با…”

“آخه داره با مها میاد ”

امیر سوت زد و گفت

” پس رویا بلاخره راضیت کرد؟ ”

برگشتم سمتش و با لحن جدی گفتم

” امیر به آرمین و رامین هم بگو ، دست از پا خطا کنین، چیزی این دختر بفهمه …”

پرید وسط حرفم

” آروم.آروم البرز . حله داداش. حواسمون هست ”

 

***

از پنجره شکسته پریدم بیرون. کف دست و زانو پام با شیشه بریده شده بود و خونی بود .

دوئیدم سمت جنگل و البرز رو صدا زدم.

بدون توجه به مسیر و خون دستم با تمام توانم دوئیدم و البرز رو بلندتر صدا زدم.

کسی اون اطراف نبود…

ما تنهائیم.

رویا با مانی تنها داره کلنجار میره و من اینجا کاری از دستم بر نمیاد.

دیگه نفس کم آورده بودم.

دستمو زدم به زاونم تا نفس بگیرم که از موهام کشیده شدم.

جیغ کشیدم و دستمو بردم سمت موهام . نمیدیدم کیه . اما حس می کردم مانیه .

ناخونامو تو دستش فرو کردن که یهو موهامو ول کرد و ایستاد.

سریع چرخیدم که بلند شم اما خشک شدم.

صورت مانی زیر نور ماه کامل معلوم بود….

چشمای خونی. رگ های بیرون زده ، دندونای نیش بلند …

اون چیه…

خدای من …

خوناشام…

داشت به دستش که از خون زخم کف دستم سرخ شده بود نگاه می کرد.

باورم نمیشد. باورم نمیشد همه اینا تو واقعیته .

مگه ممکنه.

مگه امکان داره.

آروم دستش رو برد سمت دهنش و چشماش رو بست. خون منو روی دستشو داشت مزه میکرد و از این کار حسابی لذت میبرد .

الان وقت فرار بود اما فرار از نوع خودم.

زمین رو با دستم لمس کردمو سعی کردم مثل کاری که البرز گفت رو دوباره انجام بدم.

من باید محو بشم. من باید نجات پیدا کنن.

از ترس مانی چشمامو نبستم اینبار و دیدم که جسمم محو شد…

 

 

برای دانلود رمان ماه مه آلود کلیک کنید

لینک کوتاه مطلب:
نظرات

نام (الزامی)

ایمیل (الزامی)

وبسایت

درباره سایت
دانلود رمان - رمان بوک - دانلود رمان عاشقانه - رمان رایگان
آرشیو مطالب
آخرین نظرات
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان بوک – دانلود رمان – رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.