رمان بوک – دانلود رمان – رمان عاشقانه
رمان بوک – دانلود رمان

رمان عشق خاکستری

  • 1 ژوئن 2024
  • دسته‌بندی نشده
رمان عشق خاکستری

برای دانلود رمان عشق خاکستری به سایت رمان بوک خوش آمدید

مقداری از متن رمان عشق خاکستری از آرام|بنفشه :

بیایید نگاهی بندازیم به شروع رمان عشق خاکستری اثر مشترک بنفشه و آرام :

من آرام هستم . این بخشی از سر گذشت منه. من عشق خاکستری رو تجربه کرد … عشقی سخت اما بزرگ برای من . ماجرای من از یه شب و یه مرد عجیب شروع شد.

وقتی ۱۸ سالم بود و تازه وارد دانشگاه شده بودم خیلی اهل دوستی و مهمونی بودم. من چهره نسبتا خوبی دارم و تو جمع ها اکثرا مورد توجه بودم.

موهام قهوه ای خرماییه و پوستم روشنه. چشم و ابروم تیره تر از موهامه و درسته لاغرم اما استخونی نیستم. ماجرای من از روزی شروع شد که تولد دوستم دعوت شدم. تولدی که شلوغ ترین مهمونی بود که تو عمرم رفتم.

یه مهمونی شلوغ پر از مشروب و دود . هیچ شباهتی به تولد نداشت.منی که اهل مهمونی بودم خیلی ترسیده بودم . به لیلا دوستم که باهام اومده بود گفتم بهتره برگردیم .اونم کلی چرت و پرت بهم گفت که گند نزنم به مهمونی.مخصوصا که دوست پسرش هم قرار بود بیاد و میخواست خوش بگذرونه.

جو خیلی بد بودو دختر پسرا حسابی مست و تو هم بودن.وقتی حسین دوست پسر لیلا اومد یکم عکس گرفتیم و بعد هر دو رفتن وسطو من تنها شدم . یکم که گذشت یه پسر از جمع کناریم اومد سمتمو گفت برم پیششون و تنها نباشم. صورت مستش نشون میداد حالش خوش نیست .همه داغون بودن .گفتم نه و بلند شدم.

رفتم لباس هامو بگیرم تا خودم تنهایی برگردم خونه که یه نفر دستمو گرفتو کشید . تو گوشم گفت

– کجا سفید برفی؟

تقلا کردم برم اما منو کشید تو یه اتاق و درو قفل کرد

فضای اتاق نیمه تاریک بود و کسی که منو گرفته بود نمیدیدم . دستش سینه ام روفشردو من با جیغ دستشو پس زدمو خواستم هولش بدم اما چنگ زد به یقه لباسم که با آرنجم کوبیدم به زیر فکش .

این حرکتو برادرم بهم یاد داده بود

دقیقا جواب دادو اونم عقب کشید

به سمت در رفتم تا قفلو باز کنم که چنگ زد به موهام.

کوبیده شدم رو زمین

باورم نمیشد این اتفاق داره برام میفته

مثل تمام فیلم ها و کتابایی که میخوندم

دختر بدبختی که مورد تجاوز قرار میگرفت

اما نمیخواستم من اون بدبخت باشم

با وجود درد مکث نکردمو از زیر دستش در رفتم تو تاریکی دستم به چیزی خورد.

صندلی بود گرفتمو به سمتش پرت کردم

صندلیو پس زدو مچ دستمو گرفت که منم اینبار با پام زدم لای پاش

دوباره خودمو به در رسوندم

قفلشو دفعه قبل باز کرده بودمو فقط اینبار باید دستگیره رو میدادم پائین

در باز شد

صدای آهنگ و رقص نور افتاد تو اتاق

اما قبل اینکه برم بیرون دوباره بازومو گرفتو با داد منو کشید داخل

حس میکردم قراره تو این اتاق بمیرم

جیغ زدمو دستمو به سمت در بردم

اما منو پرت کرد رو زمین

دنبال چیزی گشتم که به سمتش پرت کنم

دستم به چیزی نمیرسیدو اونم می اومد سمتم

بلاخره دستم به چیزی خورد.

گرفتمشو پرت کردم سمتش

اومد پس بزنه منم چرخیدم رو زمین و به سمت در رفتم

داد زد

– نمیتونی از دستم در بری حروم زاده

همین لحظه برق اتاق روشن شد.

رو زمین بودمو فقط دوتا جفت کفش مردونه و شلوار مشکی اتو کشیده رو دیدم

نمیدونستم کیه

برا چی اومده

فقط خزیدم پشتش

انگار فرشته نجات من بود

برگشتم به مردی که باهاش درگیر بودم نگاه کردم

خون از ابروش زده بود بیرون و لباس هاش خاکی و نامرتب بود.

به نظر ۳۰ ساله میرسیدو حسابی مست بود.

کمی چاق و تا حدودی طاس

خیره به مردی که وارد شده بود نگاه کردو با ترس گفت

– آقا… کاوه گفت بریم خوش بگذرونیم

– کاوه غلط کرد با تو

انتظار شنیدن هر چیزی رو داشتم جز این مکالمه

و انتظار شنیدن هر صدایی رو داشتم جز این صدا

صدای مردونه و گرم اما پر از قدرت

با ترس سرمو بلند کردم

یه مرد جا افتاده حدودا ۳۵ ساله . با ته ریش و موهای جو گندمی

خوشتیپ بود اما ترسناک

چیزی تو ظاهرش اونو ترسناک کرده بود

شاید کت و شلوار مشکی و رسمیش با اون پیراهن مشکی تو چنین پارتی

یا شاید اخم بین ابروهاش

انگار رد نگاهمو حس کرد چون به من نگاه کرد

به من نگاه کردو حالا ترسناکتر از قبل بود

دوتا تیله خاکستری اما بدون احساس خیره به من بود

قلبم یخ شدو ترسیدم

نگاهش از رو چشمام افتاد رو لبم

حس کردم لبم خونی یا زخمی شده

چون نگاهش حالت عجیبی داشت

ناخوداگاه  لبمو میکدم تا ببینم خونیه یا نه که اخمش غلیظ تر شد.

خم شدو بازومو گرفت و بلندم کرد

به یقه لباسم نگاه کردو مکث کرد

حالا این من بودم رد نگاهشو دنبال میکردم

با دیدن پارگی یقه ام و پیدا بودن گردی سینه هام سریع خودمو پوشوندم .

اخمش بیشتر شد

انگار کار اشتباهی کرده بودم

همینطور که بازوم تو دستش بود منو به سمت راهرو بردو بدون نگاهوکردن به مرد تو اتاق گفت

– برین تسویه حسابتون رو بزنین … دیگه نبینمتون… نه تورو … نه کاوه رو …

اون مرد پس برا این آدم عجیب کار میکرد

اما اینا کی بودن ؟!

هولم داد سمت در خروج و گفت

– با کسی اومدی؟

– آره … اما تنها داشتم میرفتم خونه که اون بهم حمله کرد

وارد حیاط سرد شدیمو خودمو جمع کردم

دوباره با اخم نگاهم کرد

منو به سمت یه توسان سیاه بردو اشاره کرد

راننده سریع پیاده شد و درو برام باز کرد

منو سوار ماشین کردو گفت

– راننده میرسوندت خونه

– لباسم مونده

تازه انگار متوجه سر و وضعم شده بود

با حرص نفس عمیقی کشیدو دوباره به یقه پاره لباسم که تو مشتم بود نگاه کرد

با کلافگی گفت

– آخه یه بچه اینجا چه غلطی میکنه

با من بود؟من بچه نبودم

با عصبانیت خواستم بگم من بچه نیستم اما درو کوبیدو رفت

تو شوک به رفتنش نگاه کردمو خواستم پیاده شم که چیزی به راننده گفت و در های ماشین قفل شد.

شوکه بودم. باورم نمیشد این اتفاقا واقعیه

باورم نمیشد برای من اتفاق افتاده.

انگار خواب بودم. تو یه فیلم بودم…

***

با دیدن دفتر نیمه تاریک و خالی سیاوش پشیمون شدم و سر جام ایستادم. اما سیاوش درو پشت سرم بست و گفت:

– بیا اتاقم

– کسی نیست دفترت؟

– من از کارمندام تا ده شب کار نمیکشم

به در نگاه کردم و گفتم:

– من میتونم فردا بیام

به سیاوش نگاه کردم. صورتش بی روح بود اما ابروهاش دوباره مثل اخم تو هم رفت. چشم هاش هر با که بهم نگاه میکرد تو دلمو خالی میکرد. نسبت به دفعه قبل صورتش خسته تر و با ته ریش بلند تر بود.

آروم گفت:

– من این همه وقتمو نذاشتم که بیای و اینو بگی …بیا اتاقم آرام

اینو گفتو به سمت اتاقی رفت .سر جام خشکم زده بود. واقعا میخوای بری آرام!. عقلم می گفت نه . اما پاهام پشت سر سیاوش راه افتاد … سیاوش پشت میزش نشستو به مبل رو به روش اشاره کردو گفت

– بشین …

حتی دفتر کارش هم نیمه تاریک بود. حس میکردم همه چی خوابه . نشستم رو مبلو سیاوش به پرده پروژکتور روی دیوار اشاره کردو گفت

– نگاه کن

با این حرفش رو لپ تاپش چیزی زدو پرده روشن شد. یه کلیپ تبلیغاتی بود . تبلیغات تجهیزات پزشکی . پروتز اندام ها ! وسایل استریل خانگی !
انواع پیشگیری ! ابزار مصنوعی !

سر جام جا به جا شدم . زیر چشمی به سیاوش نگاه کردم که دیدم، خیره به من بودو متوجه نگاهم شد .

حس آدمی رو داشتم که تو دام افتاده. با صدایی که به زور در می اومد گفتم

– اینا چه ربطی به مهمونی داره ؟

با سر به پرده پروژکتور اشاره کرد و به پرده نگاه کردم . یه سری لباس های عجیب و چرمی و چیز هایی شبیه شلاق و یه سری وسیله که اسمشو نمی دونستم تو پروژکتور بود
دهنم خشک شده بود و قلبم انگار تو گوش هام میزد.

سیاوش گفت

– حدس میزنم این چیزا برات عجیبه !

مسلما حدسش سخت نبود چون شک نداشتم که چهره ام نشون میداد چقدر شوکه شدم .

سیاوش دوباره گفت:

– چیزای عجیب … مصرف کننده های عجیب هم داره …اون مهمونی برای آدم هایی بود که از این وسایل استفاده میکنن ! یا بهتره بگم دنبال کیس های مناسبن تا با هم از این وسایل استفاده کنن!

حس کردم نفسم بالا نمیاد . یقه لباسمو دور گردنم جا به جا کردمو. دستام یخ شده بود . با ترس نگاهمو از پرده گرفتمو به سیاوش نگاه کردم.

سیاوش خیلی بی روح نگاهم کرد و گفت:

– واقعا تو، تو اون مهمونی چه غلطی میکردی؟

***

– رو تخت من دراز کشیدی؟

جا خوردم . یهو چرا اینو پرسید . گوشی رو کنار گوشم جا به جا کردم و آروم گفتم

– آره …

هومی گفتو دوباره مکث کرد . اما باز هم خودش سکوت رو شکست و گفت

– چندین نفر در حد رابطه تو زندگی من بودن آرام … اما نه رابطه طولانی بوده و نه احساسی …

دوباره مکث کرد که پرسیدم

– چرا با من به ازدواج فکر میکنی ؟

حالا انگار سیاوش بود که جا خورده .سکوتش ادامه دار شدو با تردید گفتم

– سیاوش ؟

– نمیدونم …

– چیو ؟

– نمیدونم چرا با تو به ازدواج فکر کردم …

جواب عجیبی بود . ناخوداگاه پرسیدم

– از چی عصبانی شده بودی امشب ؟ من هنوز نمیفهمم چه کار اشتباهی کردم که سرم داد کشیدی

– معذرت میخوام… تو کار اشتباهی نکردی … من فقط خسته بودم

نتونستم جلو زبونم رو بگیرم و گفتم

– همیشه وقتی خسته هستی اونجوری عصبانی میشی؟

دوباره سکوت کرد . اما حرف بدی نزده بودم. ما تو مرحله آشنائی بودیم و اگه سیاوش واقعا یه مشکل روانی داشت باید قبل اینکه اتفاقی بیفته ازش دور میشدم.

هرچند ته دلم یه صدائی میگفت تو چنان شیفته این جذبه مردونه اش شدی که صد تا عیبم داشته باشه بیخیالش نمیشی.

بلاخره سیاوش سکوت رو شکستو گفت:

– آرام… وقتی اونجوری نگاهم میکنی … مثل یه بچه ترسیده … فقط دلم میخواد بغلت کنم و ازت محافظت کنم.

دهنم باز و بسته شد . اما نتونستم چیزی بگم . از من محافظت… بغل … هنگ بودم . یعنی … بخاطر این عصبانی بود؟

با تردید گفتم:

– بخاطر این… بخاطر این اونجور عصبانی شدی؟

– من وقتی خسته ام کنترل اعصابم سخته .

– منظورت چیه ؟

– آرام … کنترل خودم و دست نزدن بهت برام سخته… میفهمی چی میگم ؟ برای همین هم امشب اونجا نیستم… چون اگه بودم …

اگر رمان عشق خاکستری رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم ها بنفشه و آرام برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

 

 

برای دانلود رمان عشق خاکستری کلیک کنید

لینک کوتاه مطلب:
نظرات

نام (الزامی)

ایمیل (الزامی)

وبسایت

درباره سایت
دانلود رمان - رمان بوک - دانلود رمان عاشقانه - رمان رایگان
آرشیو مطالب
آخرین نظرات
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان بوک – دانلود رمان – رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.