رمان بوک – دانلود رمان – رمان عاشقانه
رمان بوک – دانلود رمان

رمان شکوه فراموشی

  • 1 ژوئن 2024
  • دسته‌بندی نشده
رمان شکوه فراموشی

برای دانلود رمان شکوه فراموشی به سایت رمان بوک خوش آمدید

مقداری از متن رمان شکوه فراموشی از لیلا غلطانی :

روزی که خاله‌اعظم برای اولین بار صحبت خواستگاری کرد، پیش چشم‌هایم جان گرفت.
تازه از آموزشگاه رسیده بودم، خسته و کوفته. مادر چای دم کرده بود. باغچه‌‌ی وسط حیاط را آب می‌دادم که زنگ در به صدا درآمد. مادر بلند صدایم کرد‌‌. «زهره، ببین کیه.»
بی‌حوصله گفتم: «خدا رو شکر ما که کسی رو نداریم، حتماً از مشتریای توئه دیگه!»
مادر ‌‌گفت: «لااله‌الاالله… ‌‌ناشکری نکن، همین‌که در خونه صدا می‌کنه، یعنی کسی هست که به یادمونه؛ حالا هرکی و برای هر کاری.»
پشت در خاله‌اعظم بود، ولی مثل همیشه دخترها همراهش نبودند‌‌. «سلام خاله، خیلی خوش اومدین… دخترا کوشن؟»
با مهربانی نگاهم کرد‌‌. «تنها اومدم با مادرت کار داشتم.»
لبخندی مهمانش کردم. لابد کار خیاطی داشت.
مادر یک سمت حیاط که سایه بود، زیلوی کهنه و رویش پتویی انداخته بود. چرخ‌خیاطی مارشالش را هم گوشه‌‌ی دیگرش گذاشته بود و در حال تعمیر لباس یکی از مشتری‌‌ها بود. نمی‌دانستم در فاصله‌ای که رفتم چای بریزم و ببرم، خاله‌اعظم چه گفته بود که تا خواستم کنارشان بنشینم، مادر با چشم و ابرو فهماند به داخل بروم. قضیه مشکوک بود؛ خاله‌اعظم از این اخلاق‌‌ها نداشت. گفتم: «با اجازه من برم به کارام برسم.»
فضولی‌ام گل کرده بود. راجع به چه می‌خواستند حرف بزنند که من مزاحمشان بودم؟! شیشه‌‌ی در ورودی مشجر بود و نمی‌شد پشت در بایستم، چون حتماً دیده می‌شدم؛ پس بی‌خیالش شدم. اگر مسئله‌‌ی مهمی بود، مادر بعداً بهم می‌‌‌گفت.
واکمن کوچک یادگار پدر را از طاقچه برداشتم، نوار کاست جدیدی را که سیمین داده بود، در جایگاهش قرار دادم و سرم را روی بالش گذاشتم.
مادر صدایم می‌کرد‌‌. «بلند شو یه چیزی بخور با معده‌‌ی خالی نخواب.»
چشم‌هایم را به‌زور باز کردم‌‌. «نمی‌دونم کی خوابم برد… خاله‌اعظم رفت؟»
خندید‌‌. «یعنی می‌خوای بگی نفهمیدی کی رفت یا برای چی اومده بود؟!»
لب‌هایم کش آمد‌‌. «به جون خودم اگه فهمیده باشم! خسته بودم، خوابم برد.»
لبخند تمام صورتش را گرفت‌‌. «اومده بود خواستگاری.»
تعجب کردم‌‌. «واسه کی؟!»
با شوروشوق لب زد: «واسه تو دیگه، برای جلالشون.»
در حال خمیازه بودم که دهانم همان‌طور باز ماند‌‌. «جلال؟!»
مادر سرش را تکان داد‌‌. «آره منم باورم نشد. شانس در خونه‌مون رو زده زهره، خونواده‌‌ی سرشناس، پول‌دار، همه‌چی‌تموم.»
دمغ شدم‌‌.

 

برای دانلود رمان شکوه فراموشی کلیک کنید

لینک کوتاه مطلب:
نظرات

نام (الزامی)

ایمیل (الزامی)

وبسایت

درباره سایت
دانلود رمان - رمان بوک - دانلود رمان عاشقانه - رمان رایگان
آرشیو مطالب
آخرین نظرات
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان بوک – دانلود رمان – رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.