رمان بوک – دانلود رمان – رمان عاشقانه
رمان بوک – دانلود رمان

رمان شهر بی یار

  • 1 ژوئن 2024
  • دسته‌بندی نشده
رمان شهر بی یار

برای دانلود رمان شهر بی یار به سایت رمان بوک خوش آمدید

مقداری از متن رمان شهر بی یار از سحر مرادی :

بیایید نگاهی بندازیم به رمان شهر بی یار اثر سحر مرادی :

دستکش چرمم رو دست کردم و اول زنجیرِ پابندش رو باز کردم.

کلاهش رو از روی سرش برداشتمو میون چشم‌های براق و نافذش خودم رو تماشا کردم.

کمی دورتر ایستادم و تکه گوشتی از داخل ظرف برداشتم و صداش کردم.

-ویکتور؟

سرش کمی تکون خورد و با یک خیز کوچیک روی دستم نشست.

تا تکه گوشت رو مقابلش گرفتم، به نوکش گرفت و بلعیدش.

آخرِ همین هفته باید می‌رفتیم شکار.

کمی بال‌هاش رو دست کشیدم و با تکون دادن دستم ازش خواستم تا سر جاش برگرده.

همه دور میز نشسته بودن و من حین پایین رفتن از پله‌‌ها گره‌ی کراواتم رو سفت‌تر کردم.

-سلام.

سر و نگاه کسی طبق معمول به سمتم برنگشت جز هلیا.

روبروی همایون درویش درست این

طرف میز نشستم و از داخل سینی که حدیثه مقابلم گرفت، فنجون چایم رو برداشتم.

-دیشب زنگ زدم هتل گفتن نیستی!

سوالش بیشتر جنبه‌ی مواخذه داشت.

-کار واجبی داشتین؟

فنجونش رو با تحکم خاصی روی میز کوبید.

-کارم حتماً باید واجب باشه که جوابمو بدی!موبایلم رو کمی تکون دادم و بی‌اختیار پوزخندی زدم.

-نه زنگ زدید… نه تماس بی‌پاسخ داشتید!

-پدرت عادت نداره همراه کسی رو بگیره… اینو خوب میدونی شهریارجان.

چقدر مثل همیشه “جان” انتهای اسمم رو مسخره و کشدار تلفظ کرد عمه فروغ!

-پس لطف کنن و بابت عادت رفتارهای خودشون منو شماتت نکنن.

از گوشه‌ی چشمم هشتی شدن ابروهاش رو دیدم و امتداد نگاهم رسید به لبخند پراضطراب هلیا.

هنوز هم تلاش می‌کرد تا

ارتودنسی‌هاش موقع حرف زدن و خندیدنش مشخص نشه.

دخترک زشت و پردردسر خانواده.

-صبحانه‌ی سُرمه رو براش بردید؟

مشت شدن دست‌های همایون‌ هیچ‌ وقت برام عادی نمی‌شد.

-بله آقا… هم صبحانشون رو دادم… هم داروهاشو.

سرم رو به نشونه تشکر تکان دادم و از روی صندلیم برخاستم.

برای موندنی که هیچ علاقه‌ای میونش موج نمی‌زد، تلاش نمی‌کردم.

همین که صبح به صبح در حد چند کلمه یکدیگر رو دلخور می‌کردیم برای باقی روزمون کافی بود.

-یه روز تو هفته رو در نظر بگیر تا با مهندس تَوَلایی نشست داشته باشیم.

اسم مهندس تولایی برای همایون درویش

پول ساز و آینده‌ نگری مطلق بود.

-اطلاع می‌دم بهتون.

-باباجونم منم با شهریار می‌رم… یکم خرید دارم.

برنگشتم تا چاپلوسی‌های هلیا رو ببینم و به راهم ادامه دادم.-منو سر چهارراه پیاده کن.

کمی انگشت‌های پای راستم رو بیشتر روی پدالِ گاز فشردم.

-من راننده‌ی شخصیت نیستم آناستازیا.

-کاش این کلمه‌ی مسخره و گندو مدام تکرار نمی‌کردی شهریار؟

تای ابرویم رو نمی‌دید که با چه حالت پر تمسخری بالا رفته بود.

-تکرار نکنم مجبور میشم جور دیگه‌ای تنبیهت رو بهت یادآوری کنم… نظرت چیه؟

جا خوردنش رو از صاف شدن کمر و سرش متوجه شدم.

چراغ قرمز رو رد کردم و کنار جدول ایستادم.

-به اون احمقی که از دَم خونه داره دنبالمون میکنه بگو خیلی زود، صورت حسابشو براش می‌فرستم.

-شَ… هریار!

به در ماشین اشاره کردم.

-به سلامت.

هلیا که پیاده شد. از آینه‌ی وسطِ ماشین پراخم و تهدیدآمیز نگاهش کردم.

سیاوشِ‌درویش زیادی داشت بزرگ و

جسور می‌شد!

از آسانسور که بیرون زدم، پژواکِ کوبش چکمه‌هام سکوت لابی رو شکوند و سر حسینِ اشتیاق رسپشن جوان سمتم کج شد.

ایستادم و با نگاهم جواب سلامش رو دادم.

شکوه و جلاء تالار ورودی هتل در نگاهم همانی بود که می‌بایست.

تمیز… خیره کننده… منحصر به فرد.

کمی جلو رفتم و صدای پچ‌پچ زنی به گوشم رسید.

-گوش کن آقا… نمیشه که اینطوری… ما قراردادمون یکساله‌ است.

پشتش ایستادم و منتظر موندم تا تماسش تموم بشه.

رنگ لباسِ فُرمش مشخص می‌کرد که از کارمند‌های بخش خانه‌داریِ هتل بود.

اما اینجا و پشتِ دفترِ من داشت با موبایلش حرف می‌زد!

به چه حقی قوانین کار رو نقض می‌کرد؟سعی کردم نترسونمش وقتی از لحن و لرزش صداش مشخص بود که عصبیه.

-شما نمی‌تونید قبل از قراردادم منو بیرون کنید.

دست و موبایل کنار گوشش همزمان باهم پایین اومد و تا برگشت، صورتش مماس با سینه‌ام قرار گرفت.

هول و دست‌پاچه شده سلام گفت:

-سلام آقای درویش‌زاده.

دست‌هام رو توی جیب‌هام جمع کردم.

-اینجا پشت دفتر من چه کار دارید خانمِ؟

یک قدم عقب رفت، مردمکهاش قصد فرار داشتن.

-راستش… اُم…؟

موبایلش رو میون انگشت‌هاش به بازی گرفت و من همچنان منتظر توضیحش بودم.

-اسمتون؟

مجبور بودم خودم رو بزنم به نشناختنش!

-پیراسته هستم… زری پیراسته… یک ماهه اومدم دارم به لطفتون بخش خانه‌داری هتل کار می‌کنم آقای درویش‌زاده.

اَبروهام رو حالت دادم و جدی گفتم:

-از قوانین اینجا خبر دارید؟

اضطرابش رو با صاف کردن لبه‌ی مقنعه‌اش نشون داد و من تاکیدوارانه تکرار کردم:

-صحبت کردن با موبایل تو تایم کاری! وسط کریدور و با صدای بلند؟ یک روز از حقوقتون کسر میشه.

بدم اومد وقتی که دیدم مردمک‌هاش لرزیدن و لب گزید.

-عذر می‌خوام آقای درویش‌زاده.

انگار باخودش عهد بسته بود که اسمم رو اشتباه تلفظ کنه؟

-درویش… شهریارِ درویش.

با دستم به انتهای کریدور اشاره کردم تا بره.

سرش رو پایین انداخت و راهش رو رفت.

بدون هیچ حرف یا اعتراضی نسبت به تصمیم!

وارد دفترم که شدم، داخلی بخش روابط عمومی رو گرفتم.

-بله مهندس؟

لبه‌ی کتم رو بالا زدم و روی صندلیم نشستم.

-بیا اینجا.

چند لحظه بعد ضربه‌ای به در خورد و قبل از ورودِ بنیامین، غلامی با سینی قهوه داخل اومد.

-صبحتون بخیر آقا

نگاهم روی سکوت بنیامین کش اومد و

غلامی از بنیامین پرسید:

-برای شما هم بیارم؟

-ممنون الان قهوه نمی‌خورم.فنجونم رو بالا بردم تا رایحه‌ی گرم و تلخش، سلول‌های بویاییم رو تحریک کنه.

-با من کاری داشتی؟

روی مبلِ مقابلم نشست و من با چشم‌هام به در نیمه‌ باز مونده‌ی دفتر اشاره کردم.

معترضانه بلند و حین بستن در گفت:

-می‌تونستی تشریفات قهوه خوردنت که تموم شد، صدام کنی مهندس.

مهندسش رو با غیظ و غضب گفت و من فقط نگاهش کردم.

فنجونم رو روی میز گذاشتم و انگشت‌هام رو دورش حلقه کردم.

-پیراسته دنبال خونه‌است.

چشم‌هاش رو برام ریز کرد.

-اوه… بازم خانم پیراسته!

دهن کجیش برام اهمیتی نداشت.

مسکوت موندم و خودش باز به حرف اومد:

-از کجا فهمیدی حالا؟

دست به سینه تکیه زدم به صندلیم و خیره نگاهش کردم.

-شهریار… حق بده… یک ماه پیش بدون هیچ دلیلی گفتی باید استخدام بشه… الانم می‌گی دنبال خونه‌است… اگه…؟

فهمید که از لحنش بدم اومد و حرفش رو ادامه نداد.

-باقیش؟

-باقی نداره.

-به سلامت بنیامین.

از حرص مرخص کردنش خندید. ولی من جدی بودم.

ایستاد و ادامه داد:

-موضوع اینجاست که این زری خانم چهل سالشه… سه تا بچه داره و چندماه پیش شوهرشو از دست داده… هیچ رقمه شبیه کیس‌هاتو دافات نیست!

بنیامین بلد بود منو عصبی کنه و از این زرنگیش لذت میبرد.

-ببند دهنتو.

ایستادم و دنبال فندکم جیب‌هام رو گشتم.

-بغلِ تلفنته.

فندک رو برداشتم و سیگارمو روشن نکردم.

-براش خونه پیدا کن… هرجا و هر قیمتی که شد مهم نیست… خودش ولی متوجه نشه.

***

-پاشو بیا ببینم دیگه چیا بلدی بگی و یکی یکی رو میکنی برام.

سمت اتاق خواب که قدم برداشت به خنده جواب دادم:

-هذیون گفتم… جدی نگیر… مگه نگفتی شام گرفتی؟

دکمه‌ی اول پیرهنش و باز کرد و خبیثانه نگاهم کرد.

-اول دِسر… بعد شام.

تکیه زدم به دیوار و تماشاش کردم. مثل خودش که تو همون حالت جلو اومد و دستشو کنار صورتم روی دیوار گذاشت.

-یادت باشه من وقتایی که نگاهت میکنم دوست دارم… امّا وقتایی که تو سکوت نگاهت میکنم بیشتر دوست دارم… مراقب این دوست داشتنم باش یارا.

با زبونم دور لب‌هام‌ رو به نشونه‌ی حریص شدنم تر کردم و گفتم:

-مراقبم.

دست و صورتش که هم زمان پایین اومد…

***

-از حست بگو… چقدر ازم متنفر شدی؟

طرح‌ لب‌هاش صاف بود… نمی‌ذاشت چیزی از احساساتش بفهمم… فقط با تلخی لب زد:

-می‌خواستم یه بیابون باشه برم سر بذارم بهش… شاید یکم سبک بشم.

من ولی ریز خندیدم… با ذوق گفتم:

-بذار روی شونه‌ی من… سرتو… سبک میشی.

***

-به نظرت کشاورز خوبی می‌شم؟

لرزش دست‌هام و با جمع کردنشون پنهون کردم و پرسیدم:

-کشاورز! هتلداری مگه چشه؟

خندید و با نیش باز شده‌اش پوستِ گردندم رو نوازش کرد.

-کشاورز بشم که خاکِ اینجا رو شخم بزنم… زیر و رو کنمش… بعدش…

دید که چطور نفسم بند رفت… بوسه‌های ریزش از گودی گردنم شروع شد و رسید به سرشونه‌ام.

-هی بوست کنم… هی بذر بکارم… چه محصولی بده این خاک.

با خنده گفتم:

-خاکش حاصل‌خیزه؟

اگر رمان شهر بی یار رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم سحر مرادی برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

 

برای دانلود رمان شهر بی یار کلیک کنید

لینک کوتاه مطلب:
نظرات

نام (الزامی)

ایمیل (الزامی)

وبسایت

درباره سایت
دانلود رمان - رمان بوک - دانلود رمان عاشقانه - رمان رایگان
آرشیو مطالب
آخرین نظرات
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان بوک – دانلود رمان – رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.