رمان بوک – دانلود رمان – رمان عاشقانه
رمان بوک – دانلود رمان

رمان شهد گس

  • 1 ژوئن 2024
  • دسته‌بندی نشده
رمان شهد گس

برای دانلود رمان شهد گس به سایت رمان بوک خوش آمدید

مقداری از متن رمان شهد گس از نیلوفر قائمی فر :

اسم من دنیاست،سی و دو سالمه، دکترای معماری داخلی دارم،استاد دانشگاه آزاد هستم؛شاید جوون ترین استاد دانشگاهمون باشم،یه استاد مجرد که گاهی حتی از دانشجو هاشم کوچیکتره،
تنها زندگی میکنم، همیشه تنها زندگی کردم حتی اون موقع که با خوانواده ام بودم تنها زندگی میکردم.
سال ها قبل یک راز خاموش از خانواده ام فهمیدم که منو در خودم گم کرد، باعث شد بیشتر از قبل حس کنم که چرا پدرم اسم “آذر” رو انتخاب کرد،بله من در اصل اسمم آذرِ نه دنیا، بابا میگفت:
-اسمتو گذاشتم آذر به معنای آتش که وقتی صدات میکنم یاد آتیش جهنم بیفتم.
تمثیل خشک و تیره ای مگه نه؟!اما پدر من با دلیل این تمثیلُ میگفت، دلیلی که سال ها بعد فهمیدم ولی همچنان مامان پری و بابا فکر میکنند من این رازُ نمیدونم.
من فرزند بزرگترم،بعد من خواهرم آرزو به دنیا اومد و بعد هم دوتا پسر به اسم سهراب و شهاب و بعد هم آذین؛ نمیدونستم چرا هیچ وقت منو قد چهارتای دیگه نمی خواستن؟چرا همیشه شبیه توپ فوتبال بودم،شبیه یه گنجشک که مفته، یه سنگ مفت هم برداریم بزنیم بهش یا شکار میشه یا درمیره!
کاری که پدرم و مامان پری با من کرده بودن شبیه این بود.
وقتی هیجده ساله بودم و با رتبه ده قبول شده بودم،جای اینکه سور بدن برای دانشگاه قبول شدنم؛
بزک دوزکم کردن و یه چهارقد سفید سرم کردن و کنار «کمال» نشوندن،یادم نمیره اون روزُ، من کلا تو باغ نبودم نمیدونستم چه خبره، دور تا دور سبیل به سبیل نشسته بودن و در مورد ازدواج حرف میزدن، من نمیخواستم ازدواج کنم من هدفای بزرگتر داشتم، تحصیل، ترفیع تحصیلی،شاغل بشم،ترفیع شغلی،کسب درآمد،کسب اطلاعات غنی…. ازدواج گزینه ی سی سالگی من بود نه هیجده سالگیم!
ازدواج بدون خواستگاری مگه میشه؟!این مهمونا از کجا اومدن؟!!! چرا با من در مورد ازدواج صحبت نکردن.
از جا بلند شدم بابا از سر مجلس بلند داد زد: بشین.
به مامان نگاه کرد لبشو تا کجا گزید و گفت: بشین مادر، بشین قربون شکلت…
هول کردم،شبیه الانم نبودم از بابا میترسیدم،بابا خیلی زورگو و قوی بود،سرشناس و مغرور بود،یه آقا مرتضی مردم میگفتن صدتا آقا از کنارش درمیومد؛هول کرده گفتم: بابا من کارت دارم.
بابا با اخم نگام کرد، به اتاق نگاه کردم، پامو بلند کردم منتظر بودم داد بزنه «بشین» اینبار داد نزد، راه افتادم سمت اتاق، با استرس برگشتم دیدم اونم داره بلند میشه، تو اتاق منتظر بودم که بیاد.
اومد تو اتاق با چشمای پر اشک نگاش کردم و گفتم: بابا! «با صد مَن اخم و چشمای به خون نشسته با اون سیبل های چخماخی نگام کرد، نگاهشو یادم نمیره،تیز بود و داشت با تیزیش قلبمو می شکافت، با صدای لرزون گفتم»: من نمیخوام شوهر….
«یادم نمیاد فعل کلمه رو گفتم یا نه؛ اما برق سه فازم پرید،برق از چشمام پرید،لبام داغ کرد، از زیر فکم تا تیغه دماغم تیر کشید، چه تو دهنی بهم زد، تو دهنی های بابا مرگ نداشت ولی خیلی درد داشت، دردش تا توی قلبت جریان داشت،از دستای بابا بدم میومد، منو خیلی زده بود، بچه تر که بودم هر روز دعا میکردم دست راستش قطع بشه، چون منو با دست راستش میزد! تازه محبت میکردم یه دستو میگفتم!
بابا با صدای بم و خش دارش گفت: حالا برو بشین دیگه هم بلند نشو.
چهار قدُ یه جوری سرم کردم و دم چهارقدمو روی شونه ام انداختم که اون قسمت زیر چونه روی لبمو پوشش بده، مردم نفهمند بابام زدتم، خجالت میکشیدم.
همونجا کنار کمال سیاه سوخته ی سبزه با اون موها و سبیل مشکی عین پر کلاغ،لاغر،با چشمایی که سوسوی هر زنیُ میزد، انقدر نشستم که پام خواب رفته بود،اول محرمیت خوندن تا یه هفته بعد که عقد کنیم…از اینکه بوی تن مرد میداد حتی از روی اون کت شلوار مشکیش متنفر بودم.
توی شهر ما جای انگشتر نشون النگو دست میکردن، کمال چنان با فخر و غرور یه النگوی پهن دستم کرد و گفت: ببین چی خریدم برات.
«یه آن نگاهم بهش افتاد، از ذهنم عبور کرد، نسبت ما خیلی دور بود اونقد که یادم نمیاد چند پشت عقب تر یا جلوتر فامیل میشیم، خودش که نه اما یه بابا داشت که کلی زمین داشت تازه یه مغازه سه دهنه رو با بابا شریک بود، اونم چه شراکتی،بابا هم پول گذاشت اونم پول گذاشت مغازه خریدن اما سند بنام بابای کمال خورد… حالا بهتر علت تو دهنیمو فهمیدم، بهتر علت بله برون بدون خواستگاری رو فهمیدم..
اون شب چقدر…چقدر… گریه کردم، مامان هم هی قربون صدقه میرفت میگفت «نه کمال خیلی پسر خوبیه، بابات خیلی خوب می شناستش، الان دیگه وقت شوهرت بود،درس میخوای چیکار؟بابات مغازه رو مهریه ات گذاشته ببین چقدر دوستت داره…»
بابا برای من مهریه نزاشته بود در اصل برای خودش مهریه گذاشته بود…
حس میکردم زندگیم رو باختم، تا روز عقد انقدر گریه کرده بودم که دیگه کور شده بودم، با بابا حرف نمیزدم چون بابا حرف زدن بلد نبود تو دهنی بلد بود.
وقتی آرزو رو میدیدم دلم میخواست خودمو بکشم، خب آرزو که درس نمیخونه اونو میدادین بهش ولی من میدونم چرا آرزو رو ندادن چون آرزو برای کمال حیف بود…حیف…
اینو مامان تو پچ پچش با بابا میگفت، وقتی عقدمون کردن من لال شدم، نه چیزی میخواستم نه حرفی میزدم نه کاری میکردم، همه در پی تدارکات بودن برای اینکه زودتر مارو بفرستند سر خونه و زندگی و من در دنیای سوخته ام غرق بودم.
هیچ صبحی و هیچ شبی برام معنی نداشت، هیچ حرفی هیچ حرکتی، هیچ لمسی برام جذاب و حساس نبود، انگار تمام حواسم سوخت، تاریک شد… حتی حس نفرت هم نداشتم، چون دیگه برام چیزی مهم نبود،مهره های زندگی منو بابا برداشته بود و انداخته کنار و فقط یه صفحه سیاه و سفید مقابل منه که نا امیدیم اون سفیدا رو هم سیاه میدید.
کمال میرفت و میومد اما بابا اجازه نمیداد من ببر خونه اشون، استدلال های خاص خودشو داشت، کمال هم در پیش حضور بابا کاری نمیتونست بکنه؛فکر و ذکر بابا اون مغازه بزرگ سه نبش بود، فکر زندگی من نبود….
تخم نفرت و کینه توی سینه ام هر لحظه بیشتر رشد میکرد…
من تو عالم محزون خودم غرق بودم نفهمیدم کی عروس شدم، هیچی از اون روز یادم نیست، انگار رفته بودم عروسی دختر فامیلمون که اصلا برام دوست داشتنی و قابل اهمیت نیست، تنها چیزی که یادمه اینکه وسطای عروسی حتی حوصله ام سر رفته بود و خمیازه میکشیدم…
میدونید خمیازه یعنی چی؟یعنی مغز اکسیژن کم میاره، مغز من اکسیژن که نه کلا رد داده بود.
حالم از رفتارای کمال بهم میخورد، همش هول بود زودتر بریم خونه به نیتش برسه،وقتی ریختشو میدیدم مور مورم میشد… اما مگه من هم حق انتخاب دارم؟! حس انزجارم در نطفه کور میشد، یکی انگار آتیش منو خاموش کرده بود و با هیچی روشن نمی شدم.
بعد اینکه گوسفند بیچاره زیر پای من جون داد راهی خونه کمال شدم، از دیوار های خونه تصویری داشتم شبیه زندان، از اتاق خوابمون تصویری شبیه یه سلول تاریک داشتم، هنوز پدر و مادرامون تو راهروی راه پله ها بودن که کمال با تهاجم پرتم کرد رو تخت، کمرم چنان قرچ صدا داد که از درد کمر تا ده روز تو تخت جا خشک کردم،
مادرامون هم حال دردمو با کاچی های بد مزه پر روغن میخواستن درمان کنند، کاش کمی کافور به خورد کمال میدادن تا من درمان بشم…
هدف شما از نوشتن این رمان :
وقتی رازی در زندگی وجود داره که خیلی ها از اون باخبر هستند نمیشه از شریک زندگی پنهان کرد چون دیگه به اون راز نمی گن بهش می گن تهدید .تهدید برای زندگی زناشویی .این همون اتفاقیه که برای دنیا افتاد.

 

برای دانلود رمان شهد گس کلیک کنید

لینک کوتاه مطلب:
نظرات

نام (الزامی)

ایمیل (الزامی)

وبسایت

درباره سایت
دانلود رمان - رمان بوک - دانلود رمان عاشقانه - رمان رایگان
آرشیو مطالب
آخرین نظرات
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان بوک – دانلود رمان – رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.