رمان بوک – دانلود رمان – رمان عاشقانه
رمان بوک – دانلود رمان

رمان شروق

  • 1 ژوئن 2024
  • دسته‌بندی نشده
رمان شروق

برای دانلود رمان شروق به سایت رمان بوک خوش آمدید

مقداری از متن رمان شروق از نیلوفر قائمی فر :

دستم که به سمت زنگ می رفت رو پس کشیدم، نمی دونستم تا چقدر روی این تصمیم مصمم هستم، به خودم نگاه کردم. چقدر این کار می تونه دلمو خنک کنه؟نفسی کشیدم و یاد حرفش افتادم، اون لحظه ی ستم آلود که با پوزخند گفت:
-شروق،تو هیچی نیستی انقدر خودتو بالا نگیر، کی تورو آدم حساب می کنه؟ تو انقدر ریزی که سخت به چشمِ عموم میای.
اون لحظه از درون فرو پاشیدم اما با ته مونده ی صلابت اکتسابیم که اون همه اشو ازم گرفته بود گفتم:
-باهات کاری می کنم که سرتو هرجا بگردونی منو ببین، از من بشنوی،مغزتو جوری مختل میکنم که به کار امروزت لعنت بفرستی، اون وقت می بینی من با ریز بودنم می تونم بدرخشم، درست مثل یه الماس که ریزه اما درخش و ارزشش اونو قیمتی کرده.
مشتمو جمع کردم و نفسمو از سینه ام خارج کردم. شروق تو نباید بِبازی! نباید ضعف هات مانع تو بشن،من قبل از اینکه این همه راهو بیام با خودم اتمام حجت کردم، با خودم کنار اومدم، می دونم با خودم چند چندم،باید از نو شروع کنم، دیگه وقتی برای دو دوتا چهارتا کردن ندارم، شروق تو تصمیم گرفتی که الان اینجایی!
خودمو به زور کش دادم و دستمو به زنگ تکی خونه ویلایی که توی بالاترین نقطه ی کوهستان استان گلستان بود رسوندم. صدای زنگ سلول های مغزمو تکون داد، شایدم قلبم هنوز آمادگی نداشت!آماده اینکه به زندگی برگردم اما مجبورم چون من یه تکیه گاهم ، نفسمو دوباره به بیرون فرستادم، من همیشه در برابر احساساتم استوار بودم. من زندگی عادی نداشتم، جلوی تمسخر دیگران با ارامش لبخند زدم انقدر که یه روز همونا بهم میگفتن:” شروق ببخشید!”
جلوی تموم موانعی که به خاطر قد و قامتم پیش روم بود ایستادم، جلوی حرفایی که پشت….
صدای پارس بلند سگ می اومد، بهم دلهره نمی داد چون سگ هارو بیشتر از حیوون های دیگه دوست داشتم. در باز شد، در نیمه باز بود و یه آقایی میون در بود اما سرشو به سمت عقب،یعنی داخل خونه برگردونده بود و خطاب به افراد داخل ویلا گفت:
-الان میام، دوساعته یکی پشت دره…
سرشو به سمتم برگردوند، خیلی جوون بود برای اینکه دایی یه پسر بیست و چهار پنج ساله باشه! سرشو که برگردوند اول فقط روبروشو دید و انتظار داشت یکی در راستای دیدش باشه اما کم کم سرش همگام و همراه نگاهش به پایین و سمت من کشیده شد.
اون واقعا ادیب کاتبِ!
همون ادیب کاتب معروف بود؛ کارگردان بود…تهیه کننده بود، بازی هم می کرد اما دو سه سال که دیگه پشت صحنه فعال بود، فکر نمی کردم یه روز ببینمش!خودشه خود خودش!!!
توی سرم یه حس غلیان کرد، حسی که می گفت خونه ی درستی رو برای تسکین دردهات انتخاب کردی،حس ششم مهر تایید به انتخابم می زد…
مقابلم ایستاده بود، نمی تونم نظر بدم که چقدر قد بلند بود چون همه ی آدمای عادی در برابر من یه آدم قد بلند و سوپر قد بلند به حساب میومدن. قد من یک و بیست و پنج سانت بود کسی که مقابل من بود بالا هفتاد سانت از من بلندتر بود…چشم ابرو مشکی و پوست سبزه داشت، باید بگم چهره اش اوج شرقی بودن یه مرد و نژادشو به تصویر می کشید.
ابروهای مشکی که نزدیک چشماش بود، چشمای معمولی و بینی که بزرگ بود اما توی چهره اش انقدر خوب نشسته بود که حاضر بودم قسم بخورم کسی تا حالا به بزرگی بینیش توجهی نکرده! و من اولین نفری هستم که به این موضوع اشاره می کنم، ریش کوتاهی روی صورتش بود که مرتب و مشکی بود و….منو با صبوری نگاه می کرد و منتظر بود، شاید این انتظار رو از شغلش یاد گرفته بود! تموم تصوراتم از آدمای معروف متزلزل شده بودف نگاهش چقدر بی منته!بی ریاست انگار نه انگار این حد شهرت ازآن اونه!!!
-سلام.
سرشو به آروم تکون داد و با تعجب و انتظار حاکم توی چشماش گفت:
-سلام بفرمایید؟
-من شروقم، شروق هشرودی…
نگاهش دست از تعجب برداشته بود و گفت:
-امرتون!
-می خوام کمکم کنید.
یکه خورده ابروهاشو بالا داد و نگاهی به سر و وضعم کرد و گفت:
-ببخشید؟
نفسی کشیدم و شمرده تر گفتم:
-می خوام باهاتون صحبت کنم.
لبخند کجی که همراه با تردید بود روی لبش اومد:
-در مورد چی؟ من شمارو می شناسم؟
-منو نه ولی حتما خواهر زاده اتون اردوان رو می شناسید.
یکه خورده و خیره نگام میکرد، لبشو با زبون تر کرد و گفت:
-اردوان؟ چیکار کرده؟
مسلط گفتم:
-کبریت زده، به زندگی من کبریت زده جوری که در من چیزی جز جسد و خاکستر نیست.
از گنگی حرفام با تردید و گیجی ابروهاشو درهم پیچید، نگاه سیاهش توی چشمام متحیر تر از کلامش دنبال علت حرفام می چرخید، به سختی زمزمه کرد:
-من مهمون دارم.
بدون اینکه دست پاچه بشم یا رودربایسی داشته باشم گفتم:
-من این همه راهو از تهران تا اینجا نیومدم که شما بهم بگید مهمون دارم، اونم اینجا؟ تو کوهُ جنگل و با این جاده.
به جاده که یه مسیر سنگلاخی و خاکی بود اشاره کردم. سری تکون داد و گفت:
-بله بله درست میگید.
هنوز گیج بود شاید این مبهوت بودنش باعث شد به من راه بده، عقب رفت و دروباز کرد، تا درو باز کرد یه سگ سیاه قهوه ای و بزرگ جلوی پام پرید، دهن باز کرد و دستشو دراز کرد که قلاده اشو بگیره، سریع گفتم:
-من نمی ترسم ولش کنید.
بهم نگاه کرد و گفت:
-توی چشماش مستقیم نگاه نکنید گارد می گیره، بو کنه میره.
قلاده اشو گرفت و گفت:
-جیمی آروم، جیم…
سگ دورم می چرخید، دستمو دراز کردم و روی سرش گذاشتم:
-جانم؟ غریبه ام؟
دستمو بو کرد و مسیرشو به داخل خونه برگشت و ادیب…..اسمش ادیب بود و دایی اون عوضی، اردوان! قدیم می گفتن حلال زاده به داییش میره و کسی که مقابلم ایستاده میگه احتمالا اردوان حروم زاده است!
ادیب-عه! این که نه پارس کرد نه غریبگی کرد!
-چون حس ششم دارن، می دونند حس درونی آدما چیه.
ادیب لبخند کمرنگی باز کنج لبش جا خوش کرد گفت:
-سگ دوست دارید؟
همزمان عقب تر رفت و وارد خونه شدم. چشمش به پاهام افتاد و گفت:
-با چی بالا اومدید؟
-با یکی از ساکنین روستا، اسم شمارو بردم.
-پس شما منو می شناسید! یعنی خودمو نه…از نظر شغلم ،نه؟
-جدا از حرفتون اگر نمی شناختم که توی این ویلای کوهستانی ییلاقیتون چیکار می کردم؟
با روی خوش گفت:
-البته اینجا ویلا نیست، کلبه است.
-ما به اینجا میگیم عمارت!
پر رنگ تر لبخند زد، لبخندی که نمی تونستم حیله و نیرنگ توش پیدا کنم! پایین روستا که بودم تا اسمشو بردم همه به تکاپو افتادن و مدام تکرار می کردن:” مهمون آقا ادیب نباید منتظر بمونه زودتر برسونیمش” فکر می کردم به خاطر اینکه آدم معروفیه اینطوری می گفتن ولی ظاهرا ادیب و شخصیتش حرفایی برای گفتن داشت! داخل خونه اومدم و مقابلم ایستاد و گفت:
-خانم؟ شروق؟ درسته؟ یه خواهش دارم. حتما بهتون گفتن که اردوان به من ربط داره که این همه راهو اومدید، منم اینو درک می کنم که هرکی واسه هر کار اینجا نمیاد برای همین حتما حرفاتونو می شنوم و کاری از دستم بربیاد انجام میدم اما یه خواهشی دارم، توی خونه…
به ساختمون ویلایی پشتش که فقط دو قدم باهاش فاصله داشتیم اشاره کرد و گفت:
-دوستان من هستن که نمی خوام چیزی از زندگی من و خانواده ام بدونند، می تونید به عنوان یه دوست امشب….یعنی می خوام بگم…
راحتش کردم و صریح گفتم:
-می خوایید بگید که من از دوستانتون هستم و توی این نقش بمونم تا..
ادیب درحالی که همون لبخند رو زینت بخش لبش می کرد گفت:
-خدا پدرتو بیامرزه، امکانش هست حرفا تا موقع اش همین جا بمونه؟
-بله صبر می کنم.
جیمی دوباره اومد و یه صدای پارس وحشتناک کردو انقدر بلند و تهاجمی که از جا پریدم. ادیب با تذکر و تشدید خم شد و رو به زیر صندلی سنگی کنار در وروردی خونه گفت:
-هیس، بادی هیس.
بهم نگاه کرد و گفت:
-این یکی سگ خیابونیه، ماشین بهش زده بود و تا حالا دوبار دستشو عمل کردیم و الان توی گچه، سرِ دردی که میکشه عصبیه و یکی میاد اینطوری پارس میکنه، دارو…
یکه خورده نگاش کردم، چقدر شبیه آدم واقعیه! یه سگ ولگرد خونه اش آورده و ازش مراقبت می کنه؟!!! شخصیتش اینطوری بود! اصلا انگار نه انگار منو چند دقیقه است دیده و داره در مورد پروسه درمان سگ تصادف کرده میگه.

 

برای دانلود رمان شروق کلیک کنید

لینک کوتاه مطلب:
نظرات

نام (الزامی)

ایمیل (الزامی)

وبسایت

درباره سایت
دانلود رمان - رمان بوک - دانلود رمان عاشقانه - رمان رایگان
آرشیو مطالب
آخرین نظرات
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان بوک – دانلود رمان – رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.