رمان بوک – دانلود رمان – رمان عاشقانه
رمان بوک – دانلود رمان

رمان شب ژرفا

  • 1 ژوئن 2024
  • دسته‌بندی نشده
رمان شب ژرفا

برای دانلود رمان شب ژرفا به سایت رمان بوک خوش آمدید

مقداری از متن رمان شب ژرفا از مبینا زمانی :

با هم غذا میخورند، با لقمه گرفتن های سایه، بماند که با هر لقمه ای که میگرفت چقدر حس نگرانی برای خودش میخرید اما رسام با لذت لقمه ها را نوش جان میکرد.
دست آخر هم به سرفه افتاد..
سرخ کردنی ها کار دستش داد.
سایه با بغض اخم میکند:
_دیدی گفتم نخور..به حرفم گوش نمیدی!
رسام هم اخم میکند، سرفه اش قطع نمیشود:
_بُغض…نک…ن!
خب گوش سایه که بدهکار نبود، کم مانده همانجا گریه و زاری راه بیندازد..
اینکه چیزی هم پیدا نمیشد که برای او مفید باشد بدتر او را به گریه می انداخت.
چنگی به موهای لَخت مشکی اش میزند و دست رسام را میگیرد تا به اتاق ببرد، ” هین میکشد..
انگار که به کوره ی آتش دست زده باشد!
با چشمان وق زده و ترسیده حرف میزند:
_تب داری!!
رسام که کمی سرفه اش کم شده بود، خندید..
دستی به گردنش کشید، بی حال گفت:
_گرممه یکم..
سایه سر تاسف تکان میدهد و او را به اتاق میبرد،کمکش میکند تا روی تخت دونفره دراز بکشد.
کفش و جوراب های تمیزش را به آرامی میکَند و نمیگذارد دست رسام به پتو برود:
_پتو نکش، تب داری رسام.
پشت بند حرفش سریع به حمام میرود و تشت کوچک را از آب سرد پر میکند.
دستمال نخی استفاده نشده را هم از آشپزخانه می آورد و لبه ی تخت، کنار رسام مینشیند.
تیشترتش را در آورده بود..
بدن پرپیچ برنزه اش با آن تتو..
نگاه آرام و خمار رسام به دخترک است وقتی دستمال خنک را روی پیشانی اش گذاشت.
دست مردانه اش که کنار پای او بود بالا میرود و پهلویش را به آرامی چنگ میزند..
نفس سایه بند می آید و همان دست را میگیرد و رسام دستش را نوازش میکند..
صدای خش دار و گرفته اش به جان سایه مینشیند:
_دیروز با ثامر دنبال کارای شام دیشب و قایق بودم..ولی..برنامه م داره به هم میخوره….
سایه عمیق و مهربان نگاهش میکند:
_عیبی نداره..
چشمان رسام بسته میشود و زمزمه وار پچ میزند:
_جبران میکنم
دل سایه میلرزد..
انگار که سرب داغی در دلش ریخته باشند..
تب رسام پایین نمی آمد و اگر همینطور پیش می رفت وضعیت وحشتناکی رخ میداد..
تشنج!
از جا پا میشود:
_رسام بشین پاهاتو بذار تو آب سرد بشورم!
رسام بی حال اخم میکند و جدی لب میزند:
_لازم نکرده
سایه سعی دارد بلندش کند اما نمیشد..
یعنی او نمیخواست!
دردمند و بیچاره زمزمه میکند:
_لطفا رسام..
سیبک گلوی مردجوان تکان میخورد و با کمک دخترک مینشیند..
سینه اش خس خس میکرد:
_باید برم بالا سرعت قایقُ تنظیم کنم..
سایه سری به نشانه نفی تکان میدهد:
_پاهاتو بذار تو آب.
فک رسام از لج کردن او منقبض میشود، دخترک را سوار قایق تفریحی کرده بود که خوشحالی اش را ببیند نه که مریضی اش باعث شود او پاشوری اش کند!
لعنت به این مریضی بی موقع!
سایه جلوی پایش زانو زده بود و نگاهش میکرد:
_رسام..
رسام با همان ضعف جسمانی پا میشود. همراهش سایه هم هول کرده برمیخیزد و جلویش را میگیرد:
_رسامم! رسام بشین..
با چشمان مخمور جواب میدهد:
_برو کنار سایه.
سایه دستپاچه دستانش را روی شانه های پهنش او می گذارد:
_خواهش میکنم حالت بده، بشین.
مرد جواب اب دهان تلخش را قورت میدهد.
سایه زمزمه میکند:
_جون من بشین..
با اخم بدی مینشیند.
بعد از لطف سایه و خشک کردن پاهایش، صدای زیبایش را میشنود:
_دراز بکش..
دستی به گردنش میکشد:
_نیم ساعت دیگه میرسیم، پیرهن منو بده.
سایه مخالفت نمیکند و پیراهنش را از کنار تخت برمیدارد و به دستش میدهد.
نگاهش میکند، پیراهن را در یک حرکت تنش کرد..
دنبالش راه می افتد و از اتاق بیرون میروند.
رسام یکهویی به سمتش برمیگردد و او به سینه اش میخورد:
_وای..
رسام با بی حالی نگاهش میکند:
_یه چی تنت کن بیا…
و میرود..

 

برای دانلود رمان شب ژرفا کلیک کنید

لینک کوتاه مطلب:
دیگر نوشته های
نظرات

نام (الزامی)

ایمیل (الزامی)

وبسایت

درباره سایت
دانلود رمان - رمان بوک - دانلود رمان عاشقانه - رمان رایگان
آرشیو مطالب
آخرین نظرات
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان بوک – دانلود رمان – رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.