رمان بوک – دانلود رمان – رمان عاشقانه
رمان بوک – دانلود رمان

رمان سایه ماه

  • 1 ژوئن 2024
  • دسته‌بندی نشده
رمان سایه ماه

برای دانلود رمان سایه ماه به سایت رمان بوک خوش آمدید

مقداری از متن رمان سایه ماه از حوای پاییزی :

بیایید نگاهی بندازیم به شروع رمان سایه ماه اثر حوای پاییزی :

توری که آب کشیده بود و حسابی سنگین بود را به دنبال خودش کشید. هوا گرگ و میش بود و آسمان پر از لکه ابرهای خاکستری رنگ.

صدای نخراشیده ی مرغ های دریایی، همراه رعد و برق‌هایی که یک درمیان آسمان پر از مه صبح را می‌لرزاند مثل یک سوهان روی اعصاب نداشته‌اش صیقل کشید.

هوای دم صبح کمی سرد بود و وقتی مرد پایش را میان سردی آب گذاشت، سرمای آب و گل‌هایی که میان انگشتانش می‌لغزید حالش را نزارتر کرد.

به خودش و پری لعنتی فرستاد و باقی تور را درون قایق جا داد.

پاچه های خیس شده‌ی شلوارش را کمی بالاتر زد و بند قایق را شل کرد.

به سراغ پاروهایی که کنار موج گیر بودند رفت.

زبری شن که لای زخم انگشت کوچک پایش می‌رفت بیشتر او را عذاب می داد.

باید قبل از طوفانی شدن هوا زودتر حرکت می‌کرد، بلکه به صیدش برسد.

پاروها را که برداشت، چشمانش با دیدن صحنه‌ ی روبه‌رو درون حلقه دودو زد.

انگار یک نفر راه ریه هایش را بسته بود.

مثل یک ماهی افتاده از آب فقط دهانش را بی‌کلامی باز و بسته می‌کرد.

باورش نمی‌شد یک جسد روبه رویش باشد. دست‌هایش دچار لرزش بود و پاهایش هم دمای قطب.

سردی باد دم صبح لرزشش را بیشتر کرده بود.

داشت خیره خیره به مردی که روبه رویش جان داده بود نگاه می‌کرد که همزمان رعد و برق بزرگی زد و از جا پرید.

قدم های سست‌اش را به عقب برد.

از ترس فقط دلش می خواست فرار کند.

اصلا گور بابای قایق و پری!

می‌خواست بگریزد از ترسی که گریبانش را محکم گرفته بود. پابرهنه شروع به دویدن کرده بود و همزمان سرش را به عقب می‌چرخاند و به جسد نگاه می کرد!

نه واقعی بود و همین واقعی بودن باعث می شد بی‌خیال ریه‌های مریض و پاهای زخمی‌اش شود و تندتر بدود.

پایش که به صخره گیر کرد، محکم زمین افتاد.

سوزش و درد زانوهایش طاقت فرسا بود. پارگی و خونی‌شدن عیان شلوارش را هم بی‌خیال شد و سریع تر از قبل دوید. با همان زانو، با همان زخم پا.

ریه های بیچاره اش که نفس کم آوردند روی زمین خیس ولو شد.

سردی گل را زیر ستون فقراتش از آن پیراهن تنش حس می‌کرد، اما نمی‌توانست جا به جا شود.

موقعیتش را درک نمی‌کرد، فقط می‌دانست هنوز هم آن قدرها از جسد دور نشده. صدای رعد و برق هنوز هم بود.

هنوز انگار تصویر مرد جلوی چشمانش بود. چشمانش داشتند از شدت ترس افتاده به جانش، روی هم می‌رفتند.

صدای یوسف را شنید.

می‌توانست کلماتش را بشنود اما دهانش ماهی‌وار فقط باز و بسته می شد.

ریه‌هایش که دیگر خسته شده بودند دست از تلاش برداشتند و قلبش خون گیری را کند کرد!

با احتساب مطالعه ای که تا اینجای رمان سایه ماه داشتی، فکر می کنی که قراره این رمان رو بخری؟

نگاه دیگری به پرونده روبه‌رویش انداخت و لبخند ماتی روی لب‌هایش نشست.

این روزها نه تنها پرونده‌های گذشته را بایگانی می‌کرد بلکه تمام سرنخ‌هایی که برایشان زحمت کشیده بود و به کمک آن گره‌های کور پرونده‌های مبهم‌اش را هم باز کرده بود را مرور می‌کرد.

صدای تقه‌ی در که آمد، دستی به گردن خشک شده‌اش کشید و اجازه‌ی ورود داد.

پشت بند اجازه‌اش، سرگرد رضایی پرونده به دست وارد اتاق شد و سلام نظامی سر داد.

با اینکه هم رتبه و مقام بودند اما سرگرد همیشه او را چند مرتبه بالاتر از خود می دید و شاید ادای احترامش به لطف همین هوش و استعداد بی‌نظیر مهراب بود.

سعی کرد مثبت فکر کند و به این نتیجه برسد که سرگرد رضایی به صرف کمک برای حل پرونده پا به اتاق گذاشته و پیشنهاد پرونده‌ی جدید را نمی‌دهد.

خشک و بی‌روح سلامی سر داد.

– سلام سرگرد؛ صبحتون بخیر!

سردی روزبه را پای دور بودن از کار و اداره گذاشت و به این فکر کرد که صمیمی‌ترین دوستش از او دلخور نیست. پرونده را روی میز مهراب گذاشت و به جلو سوقش داد.

– پرونده جدیده. حکمش رو صبح زدن.

پوزخندی گوشه لب مهراب جا خوش کرد.

– و کی گفته من قبولش می‌کنم؟

قدم‌های روزبه نزدیک‌تر شد، درست چسبیده به صندلی مهراب.

– داری با کی لج می‌کنی؟

بی‌حوصله برگه‌های رو‌به‌رویش را نظم داد.

– من با کسی لج نمی‌کنم، کلی کار دارم و سرم خیلی شلوغه.

این بار روزبه پوزخندی زد و با دستش تمسخر آمیز به پرونده‌های روی میز اشاره کرد.

– تو به اینا میگی کار؟ یک ماه تموم خودتو تو اتاقت حبس کردی و داری پرونده های سابقت و بایگانی می‌کنی که چی؟

اگه مشکلی با سرهنگ داری بشین و باهاش مرد و مردونه حلش کن.

– من با کسی مشکل ندارم چرند نباف!

– من که می‌دونم دردت اون پرونده لعنتیه مهراب.

حتی یادآوری پرونده‌ی به قول روزبه ” پرونده لعنتی” هم او را عصبی می‌کرد. دیگر نمی‌توانست خوددار باشد و از لای دندان‌های کلید کرده‌اش غرید:

– آره درد من همون پرونده‌س؛ شب و روز روش کار نکردم که یه شبه بیفته دست سرگرد کریمی.

روزبه خوب مهراب را می‌شناخت، می‌دانست تا آرام نشود پرونده را حتی نگاه هم نمی‌کند. عزمش را برای راضی کردن مهراب جمع کرد.

– ببین مهراب، می‌دونم کی این وسط مقصر بوده ولی تو نمی تونستی تا اخر این پرونده رو ادامه بدی، نمی‌تونستی به نتیجه برسونیش.

پوزخند مهراب پر رنگ‌تر شد.

– الان قاتل رو دستگیر کردین؟ پرونده به نتیجه رسید؟

روزبه سر به زیر انداخت. پرونده کلت سیاه همه را این روزها آشفته کرده بود.

دستگیری یک قاتل زنجیره‌ای که کوچک ترین اثری از خودش به جا نمی گذاشت زیادی مشکل بود.

وقتی مهراب نمی توانست آن را حل کند یعنی فقط خدا باید معجزه‌ای می کرد تا قاتل دستگیر می‌شد.

– نه، خود سرهنگ هم واقعا نمی دونه چی کار کنه. دوباره پرونده رو از سرگرد کریمی گرفته. الان یه تیم براش تشکیل دادن. دارن بررسیش می کنن…

اگه وقت کردی یه سری بهشون بزن، شاید اون سرنخ‌هایی که پیدا کردی به کارشون بیاد.

حق با روزبه بود، مهراب که نمی خواست سر لج با سرهنگ ستوده با جان آدم‌ها بازی کند. روزبه مثل کسی که تازه چیزی به یادش آمده باشد انگشت اشاره‌اش را روی پوشه سبز گذاشت.

– پرونده‌ش زیادی پیچیده‌س، فقط یک ساعت وقت داری وسایلت و جمع کنی بریم سر صحنه جرم. باید زود حرکت کنیم که سر وقت برسیم.

مهراب اما برخلاف لج و لجبازی‌اش انگار راضی به همکاری شده بود، لااقل بخاطر قسمی که پای کارش خورده بود و پایبندش کرده بود.

– کجاست؟

– بوشهر.

اگر رمان سایه ماه رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم حوای پاییزی برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

 

برای دانلود رمان سایه ماه کلیک کنید

لینک کوتاه مطلب:
نظرات

نام (الزامی)

ایمیل (الزامی)

وبسایت

درباره سایت
دانلود رمان - رمان بوک - دانلود رمان عاشقانه - رمان رایگان
آرشیو مطالب
آخرین نظرات
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان بوک – دانلود رمان – رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.