رمان بوک – دانلود رمان – رمان عاشقانه
رمان بوک – دانلود رمان

رمان راه سبز

  • 1 ژوئن 2024
  • دسته‌بندی نشده
رمان راه سبز

برای دانلود رمان راه سبز به سایت رمان بوک خوش آمدید

مقداری از متن رمان راه سبز از مریم پیروند :

با نورِ کمی که از چراغ خوابِ رو پاتختیش به اطرافش پخش میشد، چهره‌ و ظاهرش رو بهتر می‌تونستم ببینم.
یه تاپِ سفید تنش بود و خودش هم به تاج تخت تکیه داده بود.
لیوان آب رو با اخم‌های تندم روی پاتختی گذاشتم و جز همون نگاه کوتاهی که اول بهش انداختم، دیگه حتی نگاهش نکردم.
– خیلی بدی که همچین چیزی ازم می‌خوای…
– چیکار کردی مگه؟ یه لیوان آب بیشتر آوردی؟
– همین… همین که بخاطر این شرایط داری تحقیرم می‌کنی؟
– تحقیر؟ راست می‌گی شهامت داشته باش، نگام کن حرف بزن…‌
نگاهش که کردم، با اخم‌های تندی به حالت طلبکارانه‌اش اضافه کرد:
– اگه می‌خواستم تحقیرت کنم نمی‌تونستم جار بزنم چه دخترِ احمق و ساده‌ای هستی؟ البته شایدم احمق نباشی من اینجوری فکر می‌کردم… حتما از زرنگیت بود که می‌خواستی مثه عمه‌ت یه شوهرِ پولدار قُر بزنی، ولی قلابت جلبک برات گرفت…
– از نظرِ تو اینا تحقیر نیستن؟ رازم‌و می‌دونی خب بدون، حالا تو این همه دوست دختر داری یکی هست بهت بگه داری چه غلطی می‌کنی؟ منم مثه دوست دخترهای تو، دوست دخترِ یکی بودم… خطا کردم یا هر چی، فهمیدم دیگه راه کج نرم، حالا هم تموم شد… خوشت میاد هر دفعه یه چوب دستت بگیری بیای تو صورتم بگی خری، نفهمی، احمقی، رفتی بچه سقط کردی حالا که من هزینه‌هاتو دادم بیا برام کُلفتی کن؟
نگاهش رو چند ثانیه روی نگاهم ثابت نگه داشت…
حالم اونقدر عجیب و بد بود که یهویی بغض کردم…
من قبلا اینقدر شکسته و ضعیف نبودم که با هر چیزی سریع بغض یا گریه کنم.
ولی زخمِ حرف‌های آرتا برام دردناکه…
مخصوصا از وقتی که رازم رو فهمیده… چون قبل از این ماجرا، ما شاید طی روز یه سلام و خداحافظیِ کوتاه فقط با هم داشتیم….
– دیگه از این کارها به من نگو… الان گفتی، به حرمتِ همخونه بودنمون برات آوردم…‌فکر می‌کنم واسه داداشم یه لیوان آب بردم خودش نتونسته بیاد بخوره… اما تمومش کن آرتا، بخوای برام سختش کنی جمع می‌کنم می‌رم خونمون، خودم راست حسینی همه‌چی‌و به بابام می‌گم، بعدم می‌گم اگه می‌خواین بکُشینم، اول یه تیکه از بدنمو بفروشین تا من پولِ این آقارو پس بدم…
باز هم جز نگاهش و پلک‌هایی که آهسته پایین و بالا می‌رفتن، حرکتِ دیگه‌ای نکرد…
نفسی گرفتم و سعی کردم زودتر از اتاقش برم.
– شب بخیر…
گفتم و به سمت درِ اتاقش حرکت کردم….
صدای جنبیدنِ تختش اومد و لحظه‌ای بعد آبِ سردی روی بدنم ریخته شد…
هینی کشیدم و یهویی به طرفش چرخیدم.
با ظاهر ترسناک و اخمو، لیوانِ خالی رو روی پاتختی گذاشت و به تندی گفت:
– حالا برو… اینم نخواستم… واسه یه لیوان آب اینقدر چرت و پرت گفتی…
با حرص دندون‌هام رو روی هم فشار دادم… دلم می‌خواد جیغ بزنم، یه جیغِ بلند…
یا اصلا برم یه پارچِ آب بیارم و رو سر و هیکلِ کثیفش خالی کنم تا دلم آروم بشه…
– خیلی بیشعوری.
قیافه‌اش به حدی خشن بود که یه لحظه جا خوردم.
با ابروهای بالا رفته و چشمای به خون نشسته‌اش آروم غرید:
– من بیشعورم یا تو که گربه کوره ای؟ من واسه هیچ خری نمیام بیست میلیون پول هزینه کنم که حرومزاده‌ی یکی دیگه رو سقط کرده.
– پولتو پس می‌دم، اینقدر نگو…
– پس بده، باشه، اصلا یه هفته مهلت داری… پس دادی دادی، ندادی این اداهارو می‌ذاری کنار…. یه لیوان آب آوردی هزارتا توهین و حرف پشتش انداختی… اگه قرار باشه کمکِ من یه طرفه باشه، تو چه سودی داری این وسط؟
دندون‌هاش رو روی هم سابید و به در اشاره کرد:
– گمشو برو…
– به عمه میگما.
– برو به هر کی می‌خوای بگو، فقط برو بیرون درَم ببند…
با سرافکندگی و بغض از اتاقش بیرون اومدم…

 

برای دانلود رمان راه سبز کلیک کنید

لینک کوتاه مطلب:
نظرات

نام (الزامی)

ایمیل (الزامی)

وبسایت

درباره سایت
دانلود رمان - رمان بوک - دانلود رمان عاشقانه - رمان رایگان
آرشیو مطالب
آخرین نظرات
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان بوک – دانلود رمان – رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.