رمان بوک – دانلود رمان – رمان عاشقانه
رمان بوک – دانلود رمان

رمان دگرگون

  • 1 ژوئن 2024
  • دسته‌بندی نشده
رمان دگرگون

برای دانلود رمان دگرگون به سایت رمان بوک خوش آمدید

مقداری از متن رمان دگرگون از آناهید قناعت :

بیاید نگاهی بندازیم به شروع جدیدترین اثر آناهید قناعت، رمان دگرگون :

آنچنان برفی می بارید که…

هوا به شدت سرد شده بود؟!

بخاری ماشین هم هرچه سعی و تلاش می کرد کار ساز نبود؟!

انگشت پاهام در آن کفش جلو باز و پاشنه دار یخ کرده و آزارم می داد؟!

چه جمله و صحنه ی آشنایی و

خب اهمیتش چه بود؟

اهمیتش چه بود وقتی در همه ی این سالها، صحنه های آشنای اینچنینی بسیار دیدم و

به فال نیک گرفتم و

دست آخر هیچ اتفاق خاصی نیوفتاد…

امشب مثل شبی بود که یوسف را بعد از دوسال پیدا کردم. ای کاش که نبود،

کاش در آن شب برف نمی بارید،

کاش سردم نبود،

کاش هیچ وقت چشمم به آن گُرده ی پتو پیچ شده ی کنار خیابان نمی افتاد،

کاش پاهام بی حس میشد و به سمتش نمی رفتم،

دنیا می خواست چه چیزی را به من ثابت کند…؟

اینکه تمام سعی و تلاشم برای به دست آوردنش اشتباه بود؟

زور بیخود بود؟

می خواست ثابت کند چیزهایی را بهتر از منِ انسان می بیند و می داند؟

ماشین را کشیدم کنار جاده و دستی را بالا دادم.

با هر دو دست فرمان را محکم چسبیده بودم، زل زده بودم به شانه ی خاکیِ جاده و

حالا ریزش برف توی نور چراغ های ماشین بیشتر به چشم می آمد…

جفت چراغ ها را خاموش کردم،

من و جاده، هر دو در تاریکی فرو رفتیم و

چقدر امشب غصه دار بودم.

خم شدم سرم را روی فرمان گذاشتم و فکر کردم،

به امشب،

به آن یادداشتِ جدید که مرا به مهمانی فرا خوانده بود،

به او و

دیدنش بعد از…

بعد از چند سال؟

دو یا سه سال؟

و چرا؟

چرا مقدر شده بود که من در این پریشان حالی و دل شکستگی ببینمش؟

درست زمانی که در کمبود محبت و تنهاییِ کامل به سر می بردم.

شب های سرد و برفی، زمان مناسبی برای دیدنِ آدم های گذشته بود؟!

نه. حداقل فانتزی ذهنیِ من آب و هوای بهتری را طلب می کرد…

قد و قامتش جلوی چشمانم بود،

و نگاهش…

زمانی که به من افتاد…

هنوز هم مثلِ گذشته بود، به همان اندازه آقا و مهربان.

و چرا نرفتم؟

چرا وقتی فهمیدم او آنجاست، خواستم که بیشتر بمانم؟

خواستم ببیند مرا؟

وای بی اختیار از دهانم در رفت و همانطور که پیشانی ام تکیه به دستها روی فرمان بود، اشکم در آمد.

چقدر برایم گران تمام شد وقتی برای پیش قدم شدن تعلل کرد، با آن رفتاری که آخرین بار یوسف با او کرد، حق داشت که شک کند از سر رفاقت هم که شده به سمتم بیاید یا نه…

و گران تر وقتی بود که برادرش دست سرِ شانه اش گذاشت تا متوقفش کند…

حق داشت.

حق داشتند…

اشک هایی که همراهِ هم پایین ریخت را پاک کردم.

چیزی نمانده بود برف شیشه ی جلوی ماشین را بپوشاند، برف پاکن را زدم و دستی را خواباندم

باید قبل از اینکه هوا بدتر شود خودم را به شهر می رساندم.

 

شیده در را به رویم باز کرد، آهسته سلام کرد و حالم را پرسید،

-خوبم عزیزم،

-برف گرفت همش دلم شورتو می زد.

-معذرت می خوام خیلی دیر شد

سیمون دوان دوان به سمتم آمد و شیده همچنان که خودش را عقب می کشید گفت:

-این چه حرفیه، با بابام صحبت کردم اوکیه. خوش گذشت؟!

در حالی که خم شده بودم تا بند کفشم را از دور مچم باز کنم برای لحظه ای در ماندم و چهره ی او که جلوی چشمم آمد، آه غمناکم را فرو خوردم.

چه خوشی…

من به خودم قول داده بودم دنباله ی نامه ها و یادداشت های ناشناس را نگیرم و

نشد. نتوانستم…

مدام می گفتم کاش نرفته بودم اما جایی ته دل آدمی هست که همیشه راستش را می گوید…! حالا هم نهیب زد، تو ایستادی تا او تو را ببیند،

که چه بشود؟

بله! می خواستی که ببیند و بفهمد که تنهایی.

از جلوی نگاه کنجکاو شیده گذشتم و به این فکر کردم که ورِ همیشه راستگوی ذهنم، روی بدجنسی هم داشت…

می خواستم پسش بزنم، نمیشد.

در اتاق باز بود و

پاره ی تنم میان تختش خواب.

سیمون به رسم هر شبش پایین تخت دراز کشید و سرش را روی دستانش گذاشت.

ذهنم شلوغِ شلوغ بود.

جلو رفتم و صدا در سرم قطع نمیشد…

تو چه فکری پیش خودت کردی؟

الان پای یه بچه وسطه، بچه ی تو رو حتی باباشم گردن نگرفت چه برسه…

اشکم بلافاصله پایین ریخت.

خم شدم صورت گردش را بوسیدم و دستِ کوچکش را توی دستم نگه داشتم.

و صدایی در سرم حقیقت این روزهایم را تکرار می کرد…

گناهِ به دنیا اومدن این بچه گردنِ توئه.

اشک هایم بند نمی آمد، سرم داشت منفجر میشد.

حضور شیده را که جلوی در حس کردم، اشک هایم را پاک کردم و بلند شدم، بدون اینکه نگاهش کنم به اتاقم رفتم ولی او به دنبالم آمد،

-تو رو خدا اینقدر گریه نکنید، چرا آخه؟

او هم به گریه های وقت و بی وقتِ من عادت کرده بود.

-حالتون بد بشه مثل اون سری نمی دونم باید چه گِلی به سرم بگیرم

دهانم باز شد که بگویم کاش بمیرم ولی نگفتم.

آرزوی مرگ هم بر من حرام بود.

چون مادر بودم.

چون بچه داشتم.

پسرم نخِ اتصالِ من به این زندگی بود.

زیپ بغل لباسم را پایین کشیدم، شیده بیرون رفت و در را بست.

لخت و عریان لبه ی تخت نشستم و دستهایم را لای پاهام قایم کردم.

هیچ چیزِ این زندگی سر جایش نبود…

در این سه سال چیزهایی از سر گذراندم که شبیه به هیچ کدام از فانتزی های ذهنم نبود.

تمام روحم تکه تکه و بیمار شده بود.

با این وجود باز هم رفتم به دنبالش؟

از عقب خودم را روی تخت انداختم و با هر دو دست صورتم را پوشاندم…

اویی که برای بار دوم تو را رها کرد و رفت.

این بار تو و پسرش را.

بازهم رفتی پی اش که کجا پیدایش کنی؟

در یک میهمانیِ شبانه؟

یا باز هم کنار خیابان؟

اشک هایم می جوشید و صورتم زیر دست هایم برافروخته شده بود.

از دست خودم و این حماقت های حساب نشده خسته شده بودم.

پاهام که از تخت آویزان بود به گز گز افتاد و من بیشتر گریه ام گرفت.

احتمالا یک حمله ی عصبی دیگر در راه داشتم.

من حتی خودم هم دلم به حالِ خودم نمی سوخت.

غلتی زدم و بالش را کشیدم زیرِ سرم. بینی ام را بالا کشیدم و به این فکر کردم که چطور می تواند حضور او و من در آن مهمانی اتفاقی بوده باشد…؟

همه چیز عجیب و مشکوک بود.

احساسم می گفت آن نامه ها و سرنخ هایی که برایم راهگشا بود، همه شان کارِ او بوده.

تنها چیزی که مرا به تردید وا می داشت دست خطش بود، دست خطِ او را دیده بودم.

یادداشت ها به دست خطِ او نبود،

من دست خطش را می شناختم،

دست خطِ کیا را…

اگر رمان دگرگون رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم آناهید قناعت برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

 

برای دانلود رمان دگرگون کلیک کنید

لینک کوتاه مطلب:
نظرات

نام (الزامی)

ایمیل (الزامی)

وبسایت

درباره سایت
دانلود رمان - رمان بوک - دانلود رمان عاشقانه - رمان رایگان
آرشیو مطالب
آخرین نظرات
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان بوک – دانلود رمان – رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.