رمان بوک – دانلود رمان – رمان عاشقانه
رمان بوک – دانلود رمان

رمان دو جلدی سیاه سرکش

  • 1 ژوئن 2024
  • دسته‌بندی نشده
رمان دو جلدی سیاه سرکش

برای دانلود رمان دو جلدی سیاه سرکش به سایت رمان بوک خوش آمدید

مقداری از متن رمان دو جلدی سیاه سرکش از یاسمن فرح‌ زاد :

بیاید نگاهی بندازیم به رمان دو جلدی سیاه سرکش اثر یاسمن فرح‌ زاد :

این درد استخون سوز اجازه دفاع کردن و حتی تبصره چینی و تبرئه کردن بهش نمیداد. نینا گوشه ای از اتاقک تو خودش جمع شده بود و از ترس حتی نفس نمی کشید. طوفان سرش رو عقب برد، در حالی که به سقف سیاه بالای سرش خیره میشد و حرکات نرم فلس های کبرا رو زیر پوست داغش احساس می کرد، غرید.

ـ این دفعه اولت نیست که سعی میکنی به کسی که انتخاب کردم صدمه بزنی. اگه دلیل منطقی نداشته باشی قسم میخورم همینجا طوری زجرت بدم که مرگت، چند روز طول بکشه.

مایکل زیر نقابی از تحمل، کم کم داشت سست میشد و در این واپسین لحظات پر درد، جواب درستی برای اربابش در نظر نداشت. نمی‌تونست پرده از نقشه هاش برداره، طوفان غیرقابل کنترل بود.

اگر افسارگسیخته باقی میموند در آینده و برای حکومتی که داشتن پایه ریزی می‌کرد، به مشکلی جدی برمی‌خوردن!

کم کم هوا رو به روشنایی می‌رفت، اولین بارش ملایم باران خبر رسیدن پاییز لطیفی می‌داد. اواخر شهریور هوا خنک تر میشد و رنگین کمانی کم جون، روی پهنه دودآلود آسمون شهر به سختی دیده می‌شد.

نینا با دلهره جرات کرد و روبه روی طوفان ایستاد، طوفانی که تو نگاهش درخشش خاصی وجود داشت و شبیه صاعقه هرکس و هرچیزی رو می‌شکافت!

– سرورم، لطفاً حسن نیت مایکل رو درک کنید. حمله ای که به روسلا شد فقط جهت تخمین زدن قدرتش انجام شد و بیرون کشیدن موجود درونش. مایکل اینکارو دور از چشمتون کرد تا مطمئن شه که… که این دختر همونیه که شما می‌خوایند.

ابروهای مرد بالا پرید، جگوار تنومندش خرناسی کشید و نگاهش تا عرق های سرد روی گردن دختر پایین اومد.

بلند شد، نینا خودشم نمی‌دونست چرا از مایکل دفاع می‌کرد. شاید چون امید به حمایت این جادوگر حیله کار داشت.

وقتی طوفان سینه به سینه دختر ایستاد، سایه سنگینی روش انداخت. یک سروگردن بلندتر بود. با هیکلی درشت و بازوانی قدرتمند و شونه های پهن، موهای مشکی بلندش روی چشم چپ ریخت و نینا دربرابر جذبه سهمناک مرد سر پایین گرفت.

-‌میخواین بگید به انتخابم شک داشتید؟

-نه سرورم! م…من منظورم اینه که شاید اون دختر… ا…اونی نباشه که شما بهش احتیاج دارید. هدف مایکل و م…من فقط خدمت به شماست.

پوزخند روی لب هاش ریشه زد، گردن کج کرد و به مایکلی که رو به مرگ بود خیره شد.

– حتی اگه اون دختر جزو مسائل لاینحل روزگارم باشه، برام جزو املاک و دارایی هامه. دلم می‌خواد مالک قلب و احساساتش باشم. مالک جسم و روحش و حتی موجود قدرتمند درونش! حسم هرگز اشتباه نمیکنه.

نینا زیر چشمی نگاهش کرد و آروم گفت:

– ولی اون شوهر داره… این براتون قابل هضمه که اون دختر دلباخته یه مرد دیگه‌ست؟

اخم بین ابروهاش نشست، سر جلو برد و از بین دندون های قفل شده اش غرید.

– شوهرش قراره من باشم! اگه لازم باشه تک تک مردای اون انجمن کوفتی رو به خاک و خون بکشم تا مالکش بشم، دریغ نمیکنم! اون دختر بهم آرامش میده!

کاری که شماها جسارت و لیاقت انجام دادنش‌و ندارید! اون باید سهمم باشه.

مایکل هر ثانیه تو نیمه هوشیاری فرو می‌رفت، تنها چیزی که مانع از مرگش میشد حرف ها و علاقه وحشتناک طوفان به اون دخترک بود.

اینبار مطمئن بود مقصر خودشه، نتونست پیوند عاطفی اون دخترو بشکنه و حالا عشق شبیه یک طاووس زیبا با پرو بالی رقصان تو وجود این شیطان سیاه، روی گداخته ها می‌رقصید.

با اشاره ای که زد، درد مایکل از بین رفت، گویی که از اول وجود نداشته. چشم های عقابی و کم فروغش باز شد. طوفان درست بالای سرش ایستاد و حینی که با تمسخری آکنده از خشم نگاهش می‌کرد لندید.

-‌ از خیر جون بی‌مقدارت می‌گذرم البته تا روزی که رسالتت‌و تموم نکردی، اگه فقط یه بار دیگه نزدیکش بشی و تهدیدش کنی چیزی نشونت میدم که از جهنم بدتر باشه. الان هم میخوام برم بالاسرش، می‌خوام مطمئن شم تو اون جادوگرای احمق بلایی سرش نیاوردید. یالا بلند شو!

لگدی به شکم مرد کوبید.

مایکل منگ از جاش تکون خورد و نینا بازوش رو گرفت.

-‌ الان وقت خوبی نیست…ا…اون دخت…دختر…

– کی به تو گفته نظر بدی مفلوک بدبخت؟

از فریادی که زد، نینا مچاله شد و مایکل با نگاهی خیس و به تنگ اومده به ارباب یاغیش نگاه کرد که تو هاله ای از سیاهی غلیظی می‌چرخید.

جگوارش خرناس می‌کشید و بدن قطور مار کبرا دور بازوهای برهنه طوفان پیچ می‌خورد.

نینا مستاصل به مایکل نگاه کرد، توقع یاری داشت. مایکل کلافه از کوفتگی عضلاتش بلند شد. جرات دوباره مخالفت کردن رو نداشتن، چیزی تا انجام کامل مراسم باقی نمونده و به زودی با احضار موجود سوم و مقدس طوفان باید به دنیای خودشون برمی‌گشتن. مایکل نفسی چاق کرد و بی میل لب زد.

-‌ چشم سرورم!

افسون طوفان تا حد خیلی زیادی احیا شده، الان دوباره مثل اسلافش توانایی بازسازی کردن جراحت و زخم هارو داشت. برای انتقال به خونه‌ای که محافظ و تور های حفاظتی نداشت کافیه ولی مایکل معتقد بود ارباب نباید انرژی حروم کنه.

تو چشم برهم زدنی مقدمات رو فراهم کرد و طوفان خودش رو تو سالن عمارتی نیمه تاریک یافت. رشته باریکی شبیه طناب وسط دیوار خرابه و عمارت رادمنش باز کرد. دایره ای شبیه حبابی کدر شده که از ته یک باتلاق شیره ای قل زده و بالا اومده و امکان داشت هر ثانیه بترکه!

مایکل جلو رفت، ترجیح داد تو خرابه بمونه اما، نینا پشت ارباب کمی جلو رفت. به مرز نازک کاشی های ترک خورده و پر کثافت خرابه و پارکت های تمیز قهوه ای و فرش وسط سالن زل زد.

چینی به بینی داد. به خونه و وسایل گرون قیمت نگاه کنجکاوی انداخت، میدونست روسلا و برادرش تنها وارث های اجدادشون هستن. مطمئن بود مالک انجمن بودن، حسی فراتر از پادشاه بودن تو خودش داره! نفس عمیقی کشید، بوی چند نوع غذا رو تشخیص می‌داد.

ـ اون پیشگویی که ازش حرف زدی، بهش اعتماد کافی داری؟ خیلی نگرانم.

مایکل روی صندلی نشست،در حالی که دونه های درشت عرق رو از پیشونیش پاک می کرد، گفت:

– نگران این مسائل نباش. میدونم که طرف یکی از سگهای دست آموز بهمن رادمنش بوده و خیلی خوب پارس کردن و دم تکون دادن برای یه تیکه استخون رو بلده. محفل جادوگران خیلی وقت پیش اون رو طرد کردن. مطمئنم میشه ازش استفاده کرد.

نینا قانع به نظر نمی رسید ولی سری تکون داد

طوفان در حالی که بوی شیرین اون دختر زیبارو تو شامه‌اش احساس می‌کرد، بی قرار و دلتنگ به طرف اتاقی رفت. تو تمام روزگاری که زمین و زمان رو بهم می‌بافت به یاد نداشت که تا این حد، تشنه بودن در کنار جنس مخالف باشه.

هرگز حس لطیف عشق و علاقه رو نفهمید، شهوت خونریزی تنها چیزی که تو مردمک های سیاهش می‌درخشید اما، وقتی در برابر این دختر می‌رسید بسان آب روی آتیش میشد و احساس متفاوتی داشت.

صدای قدم های محکمش تو سالن می‌پیچید. نینا از میل طوفان کفری بود و مایکل بیش از هر چیزی کلافه! چند ساعت تحمل درد لاعلاج روی خلق و خوش اثر گذاشته.

-‌ کاش کار اون دختره رو تموم می‌کردی!

-‌ خود طوفان به وقتش اون دخترو می‌کشه. بهت قول میدم!

در اتاق خواب که باز شد، نگاه حریص و تشنه مرد روی دخترک و خرمن موهای مشکیش چرخید.

نگاهش برق زد، چند قدم جلو رفت که دخترک نفس هاش تند شد. با قدم های محکم پیش می‌رفت، از پنجره نور آبی رنگ خامی به داخل می‌تابید که هنوز بوی گرما و پختگی خورشید رو نمی‌داد.

مرد جلوتر رفت، حجم زیاد جادو و نیروش باعث آشفته شدن موجود درونش می‌شد. همین که پلک هاش لغزید قبل اینکه حصار تنگ و تاریک شکافته شه، با اشاره طوفان تو یک خلسه عجیب گیر افتاد.

روسلا هر ثانیه هوشیار تر میشد، ولی توانایی تقلا کردن رو ازش گرفت.

طوفان جلوتر رفت، کنار تخت نشست و به گل معطر روبروش چشم دوخت. با تقلای ریز روسلا، ملافه از روی شونه و گردن برهنه‌ش پایین افتاد.

نگاه مرد روی استخون ترقوه‌اش چرخید. احساس آرامش بهش دست داد. آرامشی که انگار تا الان تجربه نکرده بود! هوشیاری دخترک رو تا جایی که بهش صدمه وارد نشه پایین آورد.

به عنوان مخوف ترین جادوگر قرن اخیر، زیادی دربرابر این موجود لطیف و زیبا مراعات می‌کرد.

پنجه داغ و مردونه‌ش رو شبیه زمانی که گلبرگی نوازش میکنه، روی پیشونی عرق کرده‌اش کشید و آهسته گفت:

-‌ تو هنوز برای رهایی تقلا میکنی. باهاش کنار بیا عزیز دلم. تقلا کردنت جوابی نداره. تو فقط قراره خسته شی. هرچی خسته تر شی، راحت تر تصاحبت میکنم! بهش فکر کن…
دمی گرفت، روسلا به شدت عرق می‌کرد، بی قراریش شدت گرفت و سعی در پس زدن این انگشت های داغ می‌کرد.

طوفان خندید، خم شد و پیشونی دخترک رو نرم بوسید و آروم گفت:

– از اینکه دیدم حالت خوبه خوشحالم. بهت قول میدم دیگه این اتفاق تکرار نشه. به زودی برای بردنت میام و تو نباید مخالفت کنی. چون حق مخالفت نداری. انتخابمی. دلم می‌خواد تورو به سرزمین خودم ببرم، می‌خوام به عنوان ملکه و جفت روحی و همسر قانونی کنارم باشی.

-‌ ر…رضا…

با شنیدن این نام تمام رویاهای شیرینی که به زبون میاورد خاکستر شد. شبیه شعله ای مخفی درون کوهی از خاکستر گر گرفت. ترش کرد، خشم عظیمی کل وجودش رو احاطه کرد. از اینکه معشوقه‌ش دلباخته شخص دیگه ای بود، به حد انفجار رسید!

دستی به موهای مشکی روسلا کشید و روی صورتش خم شد و با حرص فکش رو بین انگشتاش فشرد.

-‌ می‌کشمش… مردی جز من باشه می‌کشمش!

اشکی از گوشه پلک های بسته دختر روان شد و با بغض ناله زد.

-‌ خو…اه… هش میکنم…

فک روی فک سابید و گفت:

-‌ قبل اینکه تکه تکه‌ش کنم، خودت ازش جدا شو. وگرنه مجبورت میکنم عذاب کشیدن و مردنش‌و ببینی!

این حرف رو زد و ملافه رو کنار زد. روسلا شبیه کسی که از تب می‌سوزه داغ بود و می‌لرزید و توانایی هیچ عملی رو نداشت.

عریان بودنش، تصور وحشتناکی از شبی که گذشته برای طوفان ساخت، با حرص به جای خالی کنارش زل زد. ملافه مچاله شده زیرش حکایت از حضور مرد دیگه ای می‌داد! قبل رسیدن او، کسی کنارش خوابیده و این از هر سم و دردی مهلک تر بود.

– بهمن سکته کرده…

دستم به انگشت های یخ کردش مالیده شد. نگاهم رو تیز کردم و با لحن مرموزی گفتم:

– البته که سکته کرد. من‌و که بعد سال ها دید کلاً قلبش ایستاد. قراره فیروزم سکته کنه. هرکی با من مخالف باشه سکته میکنه. اصلاً سکته دوست دارم حسام. قلب دیگه، یک‌هو وایمیسته.

عموم هم قلبش یه لحظه وایساد. نمیدونم چرا وایساد. آدم معمولی از دیدن برادرزاده گمشده‌اش خوشحال میشه ولی بهمن نشد. قلبش پوکید. شاید مثلا از ترس پوکید. هوم؟ یا از هیجان؟ از فرو رفتن شمشیر؟

آخ، مورد آخر اشتباه شد منظورم اینکه از خوشحالی. آره از خوشحالی درسته. من که شمشیر تو قلب کسی فرو نکردم. از خوشحالی ایستاد ولی خیلی طولانی ایستاد باعث شد بمیره.

اگر رمان دو جلدی سیاه سرکش رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم یاسمن فرح‌ زاد برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

 

 

برای دانلود رمان دو جلدی سیاه سرکش کلیک کنید

لینک کوتاه مطلب:
نظرات

نام (الزامی)

ایمیل (الزامی)

وبسایت

درباره سایت
دانلود رمان - رمان بوک - دانلود رمان عاشقانه - رمان رایگان
آرشیو مطالب
آخرین نظرات
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان بوک – دانلود رمان – رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.