رمان بوک – دانلود رمان – رمان عاشقانه
رمان بوک – دانلود رمان

رمان دریای جنون

  • 1 ژوئن 2024
  • دسته‌بندی نشده
رمان دریای جنون

برای دانلود رمان دریای جنون به سایت رمان بوک خوش آمدید

مقداری از متن رمان دریای جنون از زهرا افشار زیبا :

بیاید نگاهی بندازیم به شروع جدیدترین اثر زهرا افشار زیبا، رمان دریای جنون :

فصل اول

پریزاد

امشب تولد تیرداد بود! تولد سی‎وسه سالگی‎اش بود و من در کنارش نبودم! پس از آن ماجرای مسخره‎ای که در خصوص ندانستن سن تیرداد بینمان پیش آمده بود، تاریخ دقیق تولدش را از مهربانو پرسیده بودم و حالا امشب شبِ میلاد او بود و من در کنارش نبودم…

امشب دومین شبی بود که بی‌وقفه باران می‎بارید. اتاقی که من در آن زندانی بودم پنجره‌ای نداشت و صدای باران را از بیرون می‎شنیدم. گویا پنجره‎ یا ایوانی در همان نزدیکی بود و من هیچ تصویر خاصی از بیرون از این اتاق در ذهنم نداشتم.

می‎دانستم که هربار پس از بیرون رفتنشان با جادو درِ این اتاق را می‎بندند، حتی چند بار هم خودم اِعمال جادو به دست دوقلوها در هنگام خروجشان را دیده بودم، رقص شعله‌هایی رنگارنگ و زیبا و چشم‌نواز روی انگشتان‎شان را!

گویا امشب باران با شدتی عجیب در حال باریدن بود، صدای رعدوبرق و آذرخش‎های آسمان تمامی نداشت و من ساعت‌ها بود که تنها بودم. نورِ چراغ‎های روی دیوارهای اطرافم، رو به کم‎سو شدن می‎رفت و فضای اتاق نیمه‌سرد بود.

حتی برایم مهم نبود که بلند شوم و هیزم‌های تازه را از روی زمین بردارم و درون بخاری بیندازم. باز هم روی صندلی‌ای که تمام این روزها آنجا می‎نشستم، نشسته بودم و چشم به زمین داشتم و گوش به صدای تندباد و بارانِ بیرون سپرده بودم.

تیرداد الان کجا بود؟ داشت بیست روز می‎شد… در این بیست روز چه بر او گذشته بود؟ چه کار می‎کرد؟ چرا این اتفاقات افتاده بود؟ تیرداد به من قول داده بود و حالا… حالا نمی‎توانستم تصور کنم که چه بی‎اندازه در حالِ سرزنش و لعن و نفرین خودش است…

دستم روی شکمم بود و پتویی نازک روی تنم انداخته بودم. آهسته با خودم حرف زدم:

– ماه‌آفرید… بیداری دخترم؟ داره بیست روز می‎شه و دلم خیلی برای پدرت تنگ شده. چرا… چرا بهش نگفتم که چقدر دوستش دارم؟ من که فهمیده بودم تمامِ اینا، برای مردمه؛ برای بقای زندگیِ من و امثال من…

پس چرا باهاش اون‌طوری رفتار کردم؟ حس می‌کنم دلم به اندازه‎ی یه دنیا براش تنگ شده. چرا بهش نگفتم که منم بهش دل بستم؟ چرا نگفتم که از تمامِ کارهام پشیمونم؟ از اینکه اون‎طوری هربار اذیتش کردم تا حقایق رو برام بگه؟ دلم خیلی براش تنگ شده دخترم…

کاش بهش گفته بودم که چقدر دوستش دارم. کاش… کاش این‌همه ضعیف نبودم و نمی‎ترسیدم. کاش…

دیگر حتی اشک هم نمی‎ریختم، انگار که چشمه‎ی چشمانم خشک شده بود. مبهوت و آرام با خودم حرف می‎زدم و این واگویه‎کردن‎ها، کار هر شبم در ساعت‎های تنهایی‎ام بود.

– یعنی الان بدون ما داره چیکار می‎کنه؟ چقدر داره خودشو اذیت می‎کنه؟ چقدر داره خودشو سرزنش می‎کنه؟ چرا نفهمیدم که پدرت نیرومندترین مردی بود که دیده بودم؟ بااراده‎ترین کسی که تونست اون موجودات رو این همه سال زندانی نگه داره… اونم تنهایی! آره…

شاید اگر منم بودم، شاید اگر منم می‎دیدم که رها شدن اون موجودات می‎تونه هزاران نفر از آدم‎ها رو بکشه، دلم می‎خواست که بتونم تقسیم‎شون کنم… نمی‌دونم! من نمی‎تونم حتی تصور کنم که چقدر خودشو اذیت کرده تا بخواد قبول کنه که اون موجودات رو به بچه‌هایی از گوشت و خونِ خودش انتقال بده…

آه، انگار یه عُمره که ازش جدا افتادم، چرا… چرا بهش نگفتم که خیلی دوستش دارم؟ دیگه منم تکلیفم با همه‌چیز معلومه دخترم. منم پدرت رو دوست دارم، خیلی دوستش دارم… دیدی؟ پدرت این بازی رو بالاخره برد!

اندوه‎بار و آهسته خندیدم و بغض گلویم را پس زدم. در این کار بیشتر از همیشه ماهر شده بودم.

کمی گذشت، باد سردی از زیرِ در به داخل اتاق می‎وزید و من پتو را بالاتر کشیدم و آن را روی شانه‎هایم تنظیم کردم. سرم را به صندلی تکیه دادم و باز هم به زمین خیره ماندم. در این بیست روز، آن‎قدر کم خوابیده بودم که چشمانم هرروز درد می‎کرد و چون خیلی کم هم غذا می‎خوردم، نیروی کودکم هم برای تنظیم سلامت بدنم، خیلی کمتر شده بود.

خیلی هم کم پیش می‌آمد که روی تخت دراز بکشم و بخوابم، ترجیحم همین صندلی بود و حس می‎کردم اگر در زمان خوابیدنم کسی بخواهد نزدیکم شود، این‌گونه حداقل تسلط بهتری روی بدنم دارم تا در حالت درازکش.

هرچند که آن دو نفر، نگذاشته بودند هیچ‎یک از زیردستانشان به من دست‎درازی کنند، اما من باز هم هیچ اعتمادی بهشان نداشتم و تنها کسی که کمی حس مثبت به من انتقال داده بود، فقط همان زنِ جسوری بود که تصویر شکم پاره‌پاره‌اش و حرف‌هایش از جلوی چشمم نمی‏رفت و هربار که یادش می‎افتادم، ناخواسته بیشتر می‎ترسیدم؛ دستانم را مدام روی شکمم فشار می‎دادم تا حرکات آرام جنینم را بهتر حس کنم و خیالم آسوده شود.

هرروز به خودم می‎گفتم که به‎خاطر دخترم هم که شده باید غذا بخورم، اما اشتهایم طوری از بین رفته بود که به اجبار، هربار که غذا می‎آوردند دو سه لقمه می‎خوردم و ظرف‎ها پُر برمی‎گشتند.

صدای باران همچنان با شدت ادامه داشت و انگار دلِ آسمان خیال خالی شدن نداشت. کمی دیگر هم گذشت که احساس کردم درِ اتاق تکان خورد. امواجی سرخ و سبز، روی دستگیره‌ی در نمایان شد و دستگیره پایین کشیده شد. در جایم تکان خوردم و صاف و محکم نشستم. هرچند که انتظار نداشتم دیگر این وقت شب هم باز بخواهند بیایند و با سیلِ جدیدی از اطلاعات و حقایق، شکنجه‎ی امروزم را به انتها برسانند!

فانوسی پُر نور را در دست مردی بلندقامت دیدم و چشمانم را ناخواسته با دستم پوشاندم. کمی بعد دستم را پایین آوردم و کسی را دیدم که خودش را مقابل من رسانده بود. چهره‎اش طوری آشنا بود که بلافاصله با دیدنش بلند شدم و پتو روی زمین افتاد. مرد جوان با دقت و حالاتی از نگرانی و اضطراب، به من زل زده بود.

– کیـ… کیوان؟ خـ… خودتی؟

– فکرشم نمی‎کردم این‎قدر سریع منو بشناسی، دخترعمو!

خیلی تغییر کرده بود و می‎دانستم اگر زخمِ عمیقِ پیشانی‎اش نبود، او را نمی‎توانستم بشناسم. کیوان در کودکی‌مان در حال بازی با دیگر کودکان در بالای یک تپه، در همان شلوغی پایش به تخته‎سنگی گیر کرده و از تپه سقوط کرده بود. سرش طوری شکافته شده بود که همه خیال می‎کردند جانش را از دست خواهد داد! اما واقعاً معجزه شده بود که پس از آن همه بخیه‌ی ریز و درشت زنده مانده بود! ولی جای آن زخم کشیده همیشه با او مانده بود.

چشمانِ سیاهش می‎درخشید و ریشِ نسبتاً بلندی هم داشت. پس از آن اتفاق، همیشه موهای جلوی صورتش را بلند نگه می‎داشت تا بزرگیِ زخمش خیلی به چشم نیاید، اما حالا نیمی از زخمش در میان موهای آشفته‎ی جلوی صورتش باز هم نمایان بود و همان هم به چشمم آمده بود.

– پس… راست می‏گفتن که برگشتی.

با کمی خجالت خندید و چنگی به موهای خرمایی رنگش زد. هیکلش درشت شده بود و تو پُر. لباس‌هایی آراسته هم به تن داشت و ردایی ضخیم و گرم به رنگ قهوه‎ایِ روشن، روی شانه‎هایش بود.

– آره… برگشتم.

– اینجا چیکار می‎کنی؟ تو هم با اینا همدستی؟

– همدست؟ آمم… نمی‎دونم اسمشو چی بشه گذاشت. اول بهتره بشینی. روزهاست دارم تلاش می‎کنم بذارن ببینمت و وقت زیادی بهم ندادن.

با احترام دستش را دراز کرد و به من اشاره کرد، بدون اینکه دستم را بگیرد.

– بشین پریزاد. بشین حرف بزنیم.

اگر رمان دریای جنون رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم زهرا افشار زیبا برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

 

برای دانلود رمان دریای جنون کلیک کنید

لینک کوتاه مطلب:
نظرات

نام (الزامی)

ایمیل (الزامی)

وبسایت

درباره سایت
دانلود رمان - رمان بوک - دانلود رمان عاشقانه - رمان رایگان
آرشیو مطالب
آخرین نظرات
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان بوک – دانلود رمان – رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.