رمان بوک – دانلود رمان – رمان عاشقانه
رمان بوک – دانلود رمان

رمان دریای افسون

  • 1 ژوئن 2024
  • دسته‌بندی نشده
رمان دریای افسون

برای دانلود رمان دریای افسون به سایت رمان بوک خوش آمدید

مقداری از متن رمان دریای افسون از زهرا افشار زیبا :

_ چرا به من چیزی نمی‌گی؟ من قرار نیست محرم رازت…؟
لبخندش را روی لبش مُهر کرده بود. میان حرفم دوید و زمزمه کرد:
_ تو همه‌چیز منی.
تمام وجودم لرزید اما همچنان با دلخوری ادامه دادم:
_ این… این بازم جواب من نیست!
پیشانی‌ام را بوسید و آهسته‌تر گفت:
_ ولی جواب من تا همیشه همینه.

***

_ انسان بودن و انسان موندن، گاهی سخت‌ترین کار دنیاست.
گاهی‌اوقات… آدم دوست داره حتی تبدیل به باد بشه و رها و‌ بی‌خونه بِوَزِه و از بین بره، اما انسان نَمونه…

***

_ من سرنوشتتم پریزاد… و فرار کردن از سرنوشت بیهوده‌ترین کار دنیاست. این رو از منی بپرس که بازمونده‌ای شدم که سرنوشتم جهنمی‌ترین خواب‌ها رو برام دیده بود…

***

تیرداد مرا در آغوشش گرفت و دستش را روی سرم نگه داشت. آهسته گفت:
_بهت چی گفته بودم؟ فرار از سرنوشتت، فرارت از من… غیرممکنه. اگر قرار باشه جایی آروم بگیری، اونجا فقط همین‌جاست.

***

_فقط یه چیز می‌خوام بهت بگم! اونم اینکه، از اینکه امشب رو با این قیافه‌ی درهم بگذرونی، بعدها پشیمون می‌شی! می‌دونی چرا؟ چون بهت قول می‌دم که قرار نیست همیشه حالِت این باشه.
چانه‌ام را رها کرد، با همان دستش سرم را به طرف خودش کشید و شمرده‌شمرده در گوشم ادامه داد:
_چون چیزی نبوده که تیرداد بخواد و بهش نرسه و… بهت قول می‌دم که… من این بازی رو ببرم.
تنش را آرام عقب کشید و با سرش به سینه‌ام اشاره کرد:
_قلبت رو می‌گم…

***

_دیگه فقط تویی که تا همیشه قراره من رو از دست هیولای درونم نجات بدی پریزاد… بعد از این همه سال، بالاخره پاداشِ تنهایی‌هام رو گرفتم… تو چی توی وجودته که این‌قدر راحت آرومم می‌کنی؟ چه جادویی تو وجودت داری؟

***

_ همه فکر کردن که من زندگی می‌کنم برای انتقام… برای خون ریختن… برای هیولا بودن… مگه بابا با تمسخر نمی‌گفت که… برای جنگیدن با هیولاها، باید خودمونم هیولا باشیم؟ اما نه… بازم تمامش این نبود… من تمام زندگیم رو گذاشتم پای اهدافمون ولی از یه جایی به بعد… وقتی دیدمش همه‌چیز عوض شد! وقتی پیداش کردم… دلم لرزید.

***

بدون آنکه متوجه شوم چنین جسارتی را ناگهان از کجا به دست آورده‌ام، خشمگین و حریصانه حرفش را ناتمام گذاشتم:
_ من کوچکترین تمایلی به ازدواج با شما ندارم فرمانده.
تیرداد خواست با فریاد چیزی بگوید اما نمی‌دانم چرا لبش را گزید و مشتش را که بالا آورده بود، ناگهان کنار سرم به دیوار کوباند. سخت در جایم لرزیدم اما همچنان تمام تلاشم را به کار بستم تا جدیتم را حفظ کنم، ولی صدای دورگه شده از بغضم، کارم را خراب کرد:
_ مگه زیردستتون بهتون نگفت…؟ مگه بهتون نگفت برای چی خیالِ فرار به سرم زده بود؟ من از همین نیروهای شما و هرچیزی که ازش حس می‌کنم با تمام وجودم می‌ترسم که قصد داشتم فرار کنم…
متوجه بودم که چطور سعی می‌کند بر خودش مسلط بماند، با صدایی نسبتاً آرام غرید:
_ قرار نیست هیچ آسیبی بهت برسه.
_ ولی من نمی‌تونم حرفاتون رو باور کنم.
یقه‌ی پیراهنم را در مشتش گرفت و در صورتم فریاد زد:
_ گفتم قرار نیست کوچکترین آسیبی بهت برسونم.
من هم تمام توانم را جمع کردم و با گریه فریاد زدم:
_منم گفتم که حتی اگر بخوام هم نمی‌تونم حرفاتون رو باور کنم… من هیچ چیزی جز سیاهی و نیروهای منفی ازتون حس نمی‌کنم… طوری که حتی دلم نمی‌خواد کوچکترین چیزی درباره‌اش ازتون بپرسم! من فقط می‌خوام از اینجا برم. خواهش می‌کنم راحتم بذارید. بذارید از اینجا برم. بذارید برم…
احساس کردم که مشت تیرداد بر روی سینه‌ام لرزید. آرام دستش را باز کرد و رهایم کرد. از پس پرده‌ی اشک او را تار می‌دیدم. تیرداد رهایم کرد اما همان‌طور در برابرم ایستاد و با لحنی که حاکی از آشفتگی عجیبش بود گفت:
_ تو قرار نیست از اینجا بری. هیچ چیزی قرار نیست تغییر کنه.
با توانی عجیب، دستانم را جلو بردم و یقه‌ی پیراهنش را چنگ زدم.
_ بهتون التماس می‌کنم فرمانده… بهتون التماس می‌کنم. این کار رو با من نکنید. بهتون التماس…
بار دیگر خشمگین شد، مچ دستان لرزانم را در میان انگشتان بزرگش گرفت، سرش را خم کرد و در صورتم غرید:
_ با نگاه کردن به من فقط نیروهای تنم رو دیدی و می‌بینی… آره؟
سخت تکانم داد و دوباره تنِ کوفته‌ام را به دیوار کوباند:
_ حرف بزن! هیچ فرمانده و تیردادی رو نمی‌بینی و تمام حواست فقط درگیر نیرویی شده که خودم به خواست خودم نشونت دادم؟ دوست داشتی با دروغ و فریب به چنگت بیارم؟ با این نقشه که یه آدم کاملاً عادی‌ام؟
_ حتی اگر می‌خواستید هم… نمی‌تونستید! چون من بازم حسش می‌کردم… من حسش می‌کنم. برتر از بوی خاص تنتون، حسش می‌کنم…
جا خورده بود. آرام مچ دستانم را رها کرد اما از جایش تکان نخورد و من با چشم دزدیدن از او ادامه دادم:
_ من فقط دلم می‌خواد برم و تمام این اتفاقات رو فراموش کنم. خواهش می‌کنم… بذارید برم.
_ من می‌خواستمت و به دستت آوردم، هنوز هم دوست داری فرار کنی؟ باشه… تا آخرین لحظه تمام تلاشت رو بکن، اما بازم به راحتی پیدات می‌کنم دختر فراری! حتی اگر به سرت بزنه کلِ این سرزمین رو به خیالِ فرار از سرنوشتت بگردی!
رهایم کرد و دو قدم از من دور شد. زانوانم هرلحظه بیشتر تمایل به خم شدن پیدا می‌کرد. پشت به من ادامه داد:
_ منم خیلی تلاش کردم تا به خیالِ خودم از سرنوشتم فرار کنم اما…
_ برای همین هم… می‌خواید این کار رو با منم بکنید؟
بلافاصله به طرفم چرخید و مرا که قدمی از دیوار فاصله گرفته بودم تا باز هم آخرین تلاشم را برای منصرف کردنش به کار ببندم، پشت سرش دید. خشمگین و آشفته باز هم یقه‌ام را چنگ زد و غرید:
_ مجبورم! من مجبورم… می‌تونی بفهمی؟
با خنده‌ای بی‌جان پاسخ دادم:
_ نه… من فکر نمی‌کنم که مجبور باشید… من فکر می‌کنم کم اگر واقعاً می‌خواستید… می‌تونستید بذارید برم. مگه نه؟ من… می‌دونم که… می‌تونستید!
باز هم لرزش دست بزرگش را روی سینه‌ام حس کردم و تصویرش هرلحظه بیشتر در برابر چشمانم تار شد. فهمیدم که چندبار لب گشود تا چیزی بگوید اما سکوت کرد و محکم لبانش را روی هم فشرد. چشمانم رو به بسته شدن رفت، چشمانم روی تصویر تارِ تیرداد بسته شد و در لحظه‌ی آخر متوجه شدم که مرا پیش از افتادنم، در آغوشش بلند کرد. عطرِ خاصِ تنش آخرین چیزی بود که پیش از بی‌هوش شدنم، بار دیگر در بینی‌ام پیچید و سرانجام از هوش رفتم.

 

برای دانلود رمان دریای افسون کلیک کنید

لینک کوتاه مطلب:
نظرات

نام (الزامی)

ایمیل (الزامی)

وبسایت

درباره سایت
دانلود رمان - رمان بوک - دانلود رمان عاشقانه - رمان رایگان
آرشیو مطالب
آخرین نظرات
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان بوک – دانلود رمان – رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.