رمان بوک – دانلود رمان – رمان عاشقانه
رمان بوک – دانلود رمان

رمان خون‌ زاده

  • 1 ژوئن 2024
  • دسته‌بندی نشده
رمان خون‌ زاده

برای دانلود رمان خون‌ زاده به سایت رمان بوک خوش آمدید

مقداری از متن رمان خون‌ زاده از فاطمه لطفی :

بیاید نگاهی بندازیم به شروع جدیدترین اثر فاطمه لطفی، رمان خون‌ زاده :

«گودال»

سرم پر بود از فضای خالی!

انگار که حبابی بزرگ تمام جمجمه‌ام را پر کرده باشد و اجازه‌ ندهد که مغز به پردازش اطلاعات بپردازد.

مردمک های رافائل روی صورتم دو دو زد و گفت:

_ شیرینم قراره به خونه‌ی شما تلپورت کنیم تا زودتر وسایلت رو جمع کنی و من با خانوادت صحبت کنم، پس نترس!

نامطمئن سرتکان دادم:

_ چی قراره بهشون بگی! اونا قراره خیلی بیشتر از من وحشت زده بشن و اوه حتی خیلی سخت ممکنه حرفت رو باور کنن و اجازه بدن من باهات میام!

نوک انگشتانش مو‌های شب‌رنگ روی صورتم را کنار زد اما پیش از اینکه جواب دهد صدای جان به طرز غرور‌آمیزی به گوشم رسید:

_ هی کوچولو! قدرت های خوناشامی رو دست کم گرفتی؟ راف می‌تونه اونارا هپنوتیزم کنه!

با ناراحتی و بی‌توجه به جان روبه رافائل گفتم:

_ قراره فریبشون بدیم؟!

رافائل دستش را به دور کمرم حلقه کرده و من مور مور شده سعی کردم از او دور شوم اما اجازه نداد:

_ مجبوریم شیرینم، من نمیخوام خطری خانوادت رو تهدید کنه!

با ترس و لکنت پرسیدم:

_ منظورت چیه؟

_ زیاد طول نمیکشه!

پیش از اینکه متوجه منظورش شوم، چشمانم سیاهی رفت و احساس کردم میان هوا معلق شدم.

اما این حالت خیلی زود از بین رفت و من با سرگیجه کمی تلو تلو خوردم .

دست به سرم گرفتم و رافائل مرا به بدن عضلانیش چسباند و دستور داد:

_ چشماتو باز کن!

وقتی چشم باز کردم با دیدن خانه‌مان که درست مقابلمان بود شوکه قدمی به عقب برداشتم.

اوه خدای من حالا متوجه منظورش شدم…

ما به اینجا تلپورت کرده بودیم و شت!

زیادی عجیب و هیجان‌انگیز بود.

رافائل بازویم را گرفت و گفت:

_ زمان کمی داریم هرا، سعی کن سریع باشی!

دستان یخ‌زده‌ام را درهم پیچیدم و با بغضی که با دیدن خانه میان گلویم جهیده بود لب زدم:

_ حتی قرار نیست بزاری درست حسابی باهاشون خداخافظی کنم؟

بی‌قرار سرجایش جابه جا شد و مرا به سمت پله‌های خانه هل داد و گفت:

_ دارم بوی جادوی سیاه رو حس میکنم ، دئورا می‌تونه این اطراف باشه پس باید عجله کنیم.

با به یاد آوردن آن زن موهای تنم سیخ شد و با عجله از پله ها بالا رفتم.

شتاب زده درب خانه را باز کردم ، اما با دیدن آنچه جلوی چشمانم بود وحشت زده دست روی دهان فشرده و قدمی به عقب برداشتم.

دست رافائل با فشار روی شانه‌ام نشست و زیر لب با خشم و صدای ترسناکی زمزمه کرد:

_ فاک!!!

قدم هایم را با لرزش به داخل برداشتم و با نگاه به خاکستر سیاهی که یک دایره‌ی بزرگ میان خانه کشیده بود خیره شدم.

دست روی دهان فشردم و به نوشته‌های عجیب و غریبی که داخل مرکز آن دایره نوشته شده بود نگاه کردم.

رافائل به یکباره مرا عقب کشید و غرید:

_ نزدیکش نشو.

وحشت زده نگاهم را به سمت دیگر خانه داده و بلند صدا زدم:

_ مامان؟؟؟ بابا؟؟؟

تا خواستم قدم برداشته و به دنبالشان بگردم، دست رافائل از پشت دور شکمم حلقه شد:

_ هیییس، آروم باش شیرینم….

مکث کرد و بعد به سختی ادامه داد:

_ اونا اینجا نیستن!

چشمان گشادم روی شمع‌های بسیاری که با نظمی عجیب و غریب گرد تا گرد خاکستر چیده شده و همگیشان نیمه سوخته بودند، چرخید!

فضای سنگین خانه به راحتی حس می‌شد و دلم گواه می‌داد اتفاق بدی افتاده.

نفس‌هایم به شماره افتاد و اینبار با بیچارگی درحالی که تقلا میکردم از میان آغوش آن خوناشام بیرون بیایم فریاد زدم:

_ مامان؟ بابا؟ شما کجایید؟

رافائل مرا محکم‌تر گرفت و غرید:

_ اروم باش!!! دئورا زودتر از ما اینجا بوده.

وحشت تمام تنم را تسخیر کرد و من از حرکت باز ماندم.

قطره‌ای اشک از چشمانم پایین سرید و به دهان نیمه بازم رسید.

شوری اش را چشیدم و سرم را به عقب چرخاندم و بی‌صدا لب زدم:

_ چه مزخرفی میگی؟!

با خشم فکش را روی هم سایید و گفت:

_ اونارو برده!  با جادو  از گودال سیاه عبورشون داده به دنیای لور…

نفسم میان سینه گره خورد و لب‌هایم از بی‌نفسی مانند یک ماهی از آب بیرون افتاده باز و بسته شد.

کاسه‌ی چشمان رافائل بلافاصله سرخگون گشت و  با صدایی وحشتناک زمزمه کرد:

_ آروم باش! الان باید ازینجا بریم…

می‌رفتیم؟

خانواده‌ام توسط یک جادوگر لعنتی ناپدید شده بود و بعد این مرد…

دهانم باز شد و با تمام توان جیغ کشیدم:

_ ولم کن!

زجه‌زنان سعی کردم از حصار او بیرون بیایم اما او مرا چنان محکم گرفته بود که عملا هیچکاری نمی‌توانستم بکنم.

اشک‌هایم تمام صورتم را خیس گردند و من با عجز نالیدم:

_ اون خانوادمو کجا برده؟ من…من باید پیداشون کنم…اگه بلایی سرشون بیاد!

سرش را خم کرد و خیره توی چشمانم گفت:

_ پیداشون میکنیم هرا، به لور قسم که من برات اونارو پیدا میکنم، اما اول باید آرتمیس رو پیدا کنیم، وقتی قدرت من تضعیف شده و جون تو در خطره نمیشه به نبرد با دئورا رفت…

با گریه مشتی به سینه‌اش کوفتم:

_ نه نه! دیره… اون پدر و مادرم رو میکشه…

اگر رمان خون‌ زاده رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم فاطمه لطفی برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

 

برای دانلود رمان خون‌ زاده کلیک کنید

لینک کوتاه مطلب:
نظرات

نام (الزامی)

ایمیل (الزامی)

وبسایت

درباره سایت
دانلود رمان - رمان بوک - دانلود رمان عاشقانه - رمان رایگان
آرشیو مطالب
آخرین نظرات
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان بوک – دانلود رمان – رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.