رمان بوک – دانلود رمان – رمان عاشقانه
رمان بوک – دانلود رمان

رمان حکم نظربازی

  • 1 ژوئن 2024
  • دسته‌بندی نشده
رمان حکم نظربازی

برای دانلود رمان حکم نظربازی به سایت رمان بوک خوش آمدید

مقداری از متن رمان حکم نظربازی از مژگان قاسمی :

بیاید نگاهی بندازیم به رمان حکم نظربازی اثر مژگان قاسمی :

گویی با دیدن شواهدی که چشمانم میدید، حس بهتری پیدا کرده بودم. فنجان های چای را با آب جوش درون فلاسک پر کرد و دو بسته ی کاپو چینو از سبد در آورد و همانطور که به آنها اضافه میکرد گفت:

_من معتقدم ارتفاع آدمو تبدیل به یه جسورِ صادق میکنه…خصوصا وقتی به جز صدای نفسای خودت صدای دیگه ای نشنوی…

نگاهش کردم. سرش را بالا آورد و با لبخند ولی گذرا نگاهم کرد.

_آدم هرچی به ارتفاع نزدیک میشه خدا رو بهتر حس میکنه…البته شاید این از امتیازات مکش روح به بالا باشه…ولی همین تصور درون آدمو سرشار میکنه از واقعیت.

شاید حرفش بیشتر جنبه ی آماده سازی داشت ولی زیبا بود.چشمانم را بستم و حسش را مرور کردم.

_همتا…اگه اینجا رو برا حرف زدن انتخاب کردم فقط یه دلیل داشت. چون معتقدم جایی که خدارو بیشتر حس میکنم، جسارت بیشتری برای حرفام میگیرم….حرفایی که هر واکنشی از سمت تو داشته باشه با دیده ی منت قبول میکنم…

مکث کوتاهی کرد. پلکهایم سنگین بود و همراهی برای باز شدن نمیکرد.

_آره، قبول میکنم ولی…عقب نمیکشم… بازم تلاش میکنم…

دلم برای شنیدن ته، حرفش بیقراری میکرد. لبی با کاپوچینوی مقابلش تر کرد. مردد بود و این از شواهدش مشخص بود.

_من…من میدونم جسارته دوست داشتن و خواستن تو… ولی همونطور که قبلا هم گفتم نمیخوام این شانسو از خودم بگیرم…من…من تورو میخوام همتا…

سکوت مقطعی ولی پر استرسی میانمان برقرار شد. او به من نگاه میکرد و من برای فرار از نگاه او به فنجان مقابلم خیره بودم.

_میدونم…میدونم حس بدی بهت دست میده از اینکه کسی با این تفاوت سنی خواهانت باشه…میدونم از داخل ماشین درگیر شدی با هزارو یک فکر من حالتو میفهمم و صادقانه بگم اگه واقعا حس…حس بدی پیدا کنی به خواستنم…

خب خب تلاش بیشتری نمیکنم ولی اگه…نیاز به فکر کردن داشته باشی تا هر وقت که…که بخوای صبر میکنم تـ..
نخواستم ادامه دهد. خواستم برای یکبار هم که شده جسارتم را یکجا به کار بیاورم.

_اگر جای من مهدیه نشسته بود و جای تو یکی همجنس و با همین تفاوت سنی، دیدگاهت به مسئله بازم همینطور بود؟

نمیدانم چرا دوست داشتم جواب این سوال را بدانم. سوالی که اصلا از دلم بیرون نمی آمد.

باز هم سکوت شد و من منتظرهر گونه توجیهی بودم به جز حرفی که زد.

_من نمیدونم چه واکنشی نشون میدادم…قطعا حس جالبی نداشتم ولی…فقط مطمئنم که من برای عشق و احساس صادقانه، ارزش زیادی قائلم…

نگاهش کردم. به حدی دقیق که گویی میخواستم عمق واقعیت را از چشمانش بیرون بکشم.

_یعنی می پذیرفتی؟…

_نمیدونم…شاید اگر مطمئن شم مثل تو اینقدری عاقل و خانم هست که خطا نکنه…آره…

هنگ بودم.

_اگه…اگه مطلقه، مطلقه نبودم بازم این پیشنهادو میدادی بهم؟…

اخم کمرنگ و معذبی به پیشانی نشاند. نگاهش سنگین شد.

_بذار یه چیزو بهت بگم همین اول همتا…من گفتم جسارته درخواستم ولی نگفتم به دلیل وضعیت تو جسارته…تو دختر مجردم اگه بودی من این ریسکو با یه سری از آیتم های کنسل شده به جون میخریدم…

حرفش بی اراده دلم را گرم کرد.

_از…از من میخوای…میخوای چکار کنم؟…

اینبار از آن صورت سختش بیرون آمد و با نرمش نگاهم کرد.

_میخوام باهام آشنا شی و…و بهم فرصت بدی خودمو بهت ثابت کنم …ولی…شرعی و حلال….

_محرمیت برای چی؟…

متفکر نگاهم کرد.

_تو چی فکر میکنی؟…

دست لرزانم را به دور فنجان حلقه کردم.

_من فکر و حسای خوبی از این حرف نگرفتم که با عنوانش حال شما خوب بشه…

باز هم نگاهم کرد.

_کجای محرمیتی که گفتم عذابت داد؟…

_میخواید بگید شما نمیدونید؟…پیشنهاد صیغه دارین میدین به من، که با چهارتا کلمه عربی چه اتفاقی رو برای خوشایند خودتون رقم بزنید؟.

تند گفتم؟ دستم یخ زده بود. بد گفتم خیلی بد. این را، سکوت پر حرف مهراد تایید میکرد. خودم هم فهمیدم ولی راهی نبود. حرفم را زده بودم.

_خیلی اتفاقای خوشایند میتونم رقم بزنم ولی نه فقط برای خودم… برای هر دومون…این از این مورد و اما…چهارتا کلمه ی عربی که گفتی…

با نگاهی خیره به منی که دست و پایم را گم کرده بودم جرعه ی دیگری از فنجانش خورد و ادامه داد:

_مجبورم راحت صحبت کنم باهات…اینقدری راحت که ممکنه معذب شی…البته گفتنش برای خودمم راحت نیست…

گلویش را صاف کرد. هنوز نگفته میتوانستم معذب بودنش را بفهمم.

_همتا من…یه مرد معتقد به کلام خدام…و تو یک بانوی….زیبا با ظرافتهایی که میتونه دل من رو به عنوان یک دلداده، بازی بده..من الان به تو درخواست آشنایی دادم…ولی، نه تو یک دختر چهارده ساله ی چشم و گوش بسته ای نه من یک جوان نابالغ…

هر دومون یک زندگی به باد رفته داریم و میخوایم یه شروع مجدد رو تجربه کنیم که نیاز مبرم به شناخت همه جانبه داره…

اخمانم دوباره در هم کشیده شد. ولی او با خونسردی حرفش را ادامه داد:

_اینطوری اخم نکن همتا…تو چه بخوای و چه نخوای، من تورو برای باقی مونده ی عمرم میخوام. در کنار خودم و برای همیشه…

ولی تو چی؟…منو میخوای؟…اگه میخوای و قبول میکنی بدون هیچ شناخت دیگه ای، به نظرم دیگه نیازی نیست تا لحظه ی خواستگاری از پدرت، بخوایم همون چهارتا کلمه رو بخونیم چون از نظر من دوتا دل همو میخوان و این یعنی محرمیت. میمونه عقد رسمی و قانونی و تمام…ولی…

اگر رمان حکم نظربازی رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم مژگان قاسمی برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

 

برای دانلود رمان حکم نظربازی کلیک کنید

لینک کوتاه مطلب:
نظرات

نام (الزامی)

ایمیل (الزامی)

وبسایت

درباره سایت
دانلود رمان - رمان بوک - دانلود رمان عاشقانه - رمان رایگان
آرشیو مطالب
آخرین نظرات
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان بوک – دانلود رمان – رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.