رمان بوک – دانلود رمان – رمان عاشقانه
رمان بوک – دانلود رمان

رمان ترس از مه

  • 1 ژوئن 2024
  • دسته‌بندی نشده
رمان ترس از مه

برای دانلود رمان ترس از مه به سایت رمان بوک خوش آمدید

مقداری از متن رمان ترس از مه از یاسمن فرح‌ زاد :

با باز شدن ناگهانی در، چنان سکته ای کردم که وحشت زده به پشتی تخت چسبیدم، خودش بود!
درحالی که با گوشی داشت صحبت می کرد و انگار اصلا منو ندیده بود، به سمت میز کارش رفت و بعد از برداشتن چندتا کاغذ، شروع به خوندن چیزی کرد که اگر بگم، اصلا نفهمیدم چی بود دروغ نگفتم.
پشتش بهم بود و مطمئنم منو ندید، عوضش من با چشم های درشت که خالی از ترس نبود به پشتش خیره شدم.
به خدا این بال داشت، به مرگ عمم خودم دیدم! الان چرا نیست؟ نکنه من توهم زدم؟ شک ندارم خول شدم اون لحظه ترسیده بودم خیالات برم داشته.
مگه این جا شهر پریانه که یارو بال داشته باشه؟ خودم رو قانع کردم که به خاطر حال روحی بدم و اون ترس و اضطراب سقوط دچار توهم شدم.
آخه اگر نگم توهمه پس چیه؟ اصلا چه طور این ممکنه؟ تو فکر و خیال توهمی که دیدم بودم، که با تلفن تو دستش چرخید و نگاهم، با نگاه سردش گره خورد.
اخمی کرد و یک قدم سمتم اومد که از ترس بود یا هرچیز دیگه ای، بیشتر به عقب خم شدم و اولین چیزی که زیر دستم اومد رو به حالت تهدید و تهاجم گرفتم سمتش و با صدای لرزونی گفتم:
_جلو نیا!
با ابروهای بالا پریده و چشم هایی که از تعجب گرد شده بود سرجاش ایستاد.
_من بعدا بهت زنگ می زنم.
گوشی رو بدون خداحافظی قطع کرد. مسیر دستش رو تا زمانی که گوشی روی میزش قرار بگیره، دنبال کردم.
دوباره به صورتش خیره شدم که هنوزم تعجب تو چشم هاشِ موج میزد اما، اخمی نسبتا غلیظ ابرو های خوش فرمش رو پیونده زده بود.
_کسی بهت گفته خیلی احمقی؟ می دونی اگه سرت به جایی می خورد الان مرگ مغذی می شدی؟ آخه دختر خول، آدم از رو تراس میپره پایین؟
بدون توجه به حرفاش و لحن پر از جذبش که یک جورایی برام زیادی آشنا بود، فقط نگاهم میخ صورت و لب هاش بود که تکون می خورد، انگار فهمید اصلا تو باغ نیستم یکم اومد جلو که به خودم اومدم با جیغ درحالی که دستم رو تکون دادم گفتم:
_گفتم جلو نیا، جلو نیا…
چند قدمیم ایستاد و دست به سینه نگاهم کرد، موهای خوش فرمش مقداریش رو صورتش ریخته بود، با نگاه طلبکارانه به دستم اشاره ای کرد.
_فکر نکنم اسلحه مناسبی واسه دفاع خودت انتخاب کرده باشی، یکم تو انتخابت تجدید نظر کن، یه وقت می زنی منو می کشی، خونم میفته گردنت.
گیج نگاهی به دستم کردم.
ناموسا من بالشت رو برداشتم گرفتم طرفش که چی بشه؟ از این که مسخرم کرد داشتم خون خودم رو می خوردم. تقصیر من چیه که ترس باعث می شه کلا عقلم کار نکنه؟
_چی از جونم می خوای هان؟ می خوای بلا سرم بیاری؟ تو اون داداش دروغگوت؟
نذاشت ادامه بدم، تو یک حرکت اومد کنارم رو تخت، درحالی که بالشت رو جلوی صورت ترسیدم گرفتم با جیغ گفتم:
_ جلو نیا وگرنه جیغ می کشم!
یکم گذشت که با صدایی پر جذبه ای که باعث شد قلبم بریزه، همزمان که بالشت رو آروم می کشید پایین گفت:
_هرچقدر دلت می خواد جیغ بزن، هیچ کس صدات رو نمی شنوه. متاسفانه تو الان تو خونه منی و بخوای نخوای الانم رو تختم، تمام افراد این جام فقط صدای من رو می شنون نه یه دختر دیونه رو.
ترسیده چرخیدم سمتش، فاصلمون شاید یک قدم بود، با بغضی که به خاطر شنیدن حرفاش به سراغم اومده، گفتم:
_می خوای.. می خوای منو بکشی؟ هان؟ می خوای بلایی سرم بیاری؟
رنگ نگاهش عوض شد،تا به خودم بیام از دو طرف شونه هام گرفت و یکم کشید سمت خودش، نمی دونم چرا نمی خواستم به صورتش نگاه کنم، درحالی که چشم هام قفل بالشتی بود که جلوی صورتم گرفته بودم، صدای آرومش به گوشم رسید.
_هیچ کسِ، هیچ کس نمی خواد به تو صدمه بزنه. کسیم بخواد غلطی کنه من نمی ذارم.
پرسش گرانه سرم رو بالا آوردم و به چشم هاش که از نظر من کمی غیر عادی به نظر می رسید نگاه کردم.
_تو کی هستی؟ چرا تو کابوسام هستی؟ اصلا… حس نمی کنم که تورو می شناسم. درحالی که تو خواب های من که شبیه واقعیت نیست حضور داری؟
با باز شدن ناگهانی در، چنان سکته ای کردم که وحشت زده به پشتی تخت چسبیدم، خودش بود!
درحالی که با گوشی داشت صحبت می کرد و انگار اصلا منو ندیده بود، به سمت میز کارش رفت و بعد از برداشتن چندتا کاغذ، شروع به خوندن چیزی کرد که اگر بگم، اصلا نفهمیدم چی بود دروغ نگفتم.
پشتش بهم بود و مطمئنم منو ندید، عوضش من با چشم های درشت که خالی از ترس نبود به پشتش خیره شدم.
به خدا این بال داشت، به مرگ عمم خودم دیدم! الان چرا نیست؟ نکنه من توهم زدم؟ شک ندارم خول شدم اون لحظه ترسیده بودم خیالات برم داشته.
مگه این جا شهر پریانه که یارو بال داشته باشه؟ خودم رو قانع کردم که به خاطر حال روحی بدم و اون ترس و اضطراب سقوط دچار توهم شدم.
آخه اگر نگم توهمه پس چیه؟ اصلا چه طور این ممکنه؟ تو فکر و خیال توهمی که دیدم بودم، که با تلفن تو دستش چرخید و نگاهم، با نگاه سردش گره خورد.
اخمی کرد و یک قدم سمتم اومد که از ترس بود یا هرچیز دیگه ای، بیشتر به عقب خم شدم و اولین چیزی که زیر دستم اومد رو به حالت تهدید و تهاجم گرفتم سمتش و با صدای لرزونی گفتم:
_جلو نیا!
با ابروهای بالا پریده و چشم هایی که از تعجب گرد شده بود سرجاش ایستاد.
_من بعدا بهت زنگ می زنم.
گوشی رو بدون خداحافظی قطع کرد. مسیر دستش رو تا زمانی که گوشی روی میزش قرار بگیره، دنبال کردم.
دوباره به صورتش خیره شدم که هنوزم تعجب تو چشم هاشِ موج میزد اما، اخمی نسبتا غلیظ ابرو های خوش فرمش رو پیونده زده بود.
_کسی بهت گفته خیلی احمقی؟ می دونی اگه سرت به جایی می خورد الان مرگ مغذی می شدی؟ آخه دختر خول، آدم از رو تراس میپره پایین؟
بدون توجه به حرفاش و لحن پر از جذبش که یک جورایی برام زیادی آشنا بود، فقط نگاهم میخ صورت و لب هاش بود که تکون می خورد، انگار فهمید اصلا تو باغ نیستم یکم اومد جلو که به خودم اومدم با جیغ درحالی که دستم رو تکون دادم گفتم:
_گفتم جلو نیا، جلو نیا…
چند قدمیم ایستاد و دست به سینه نگاهم کرد، موهای خوش فرمش مقداریش رو صورتش ریخته بود، با نگاه طلبکارانه به دستم اشاره ای کرد.
_فکر نکنم اسلحه مناسبی واسه دفاع خودت انتخاب کرده باشی، یکم تو انتخابت تجدید نظر کن، یه وقت می زنی منو می کشی، خونم میفته گردنت.
گیج نگاهی به دستم کردم.
ناموسا من بالشت رو برداشتم گرفتم طرفش که چی بشه؟ از این که مسخرم کرد داشتم خون خودم رو می خوردم. تقصیر من چیه که ترس باعث می شه کلا عقلم کار نکنه؟
_چی از جونم می خوای هان؟ می خوای بلا سرم بیاری؟ تو اون داداش دروغگوت؟
نذاشت ادامه بدم، تو یک حرکت اومد کنارم رو تخت، درحالی که بالشت رو جلوی صورت ترسیدم گرفتم با جیغ گفتم:
_ جلو نیا وگرنه جیغ می کشم!
یکم گذشت که با صدایی پر جذبه ای که باعث شد قلبم بریزه، همزمان که بالشت رو آروم می کشید پایین گفت:
_هرچقدر دلت می خواد جیغ بزن، هیچ کس صدات رو نمی شنوه. متاسفانه تو الان تو خونه منی و بخوای نخوای الانم رو تختم، تمام افراد این جام فقط صدای من رو می شنون نه یه دختر دیونه رو.
ترسیده چرخیدم سمتش، فاصلمون شاید یک قدم بود، با بغضی که به خاطر شنیدن حرفاش به سراغم اومده، گفتم:
_می خوای.. می خوای منو بکشی؟ هان؟ می خوای بلایی سرم بیاری؟
رنگ نگاهش عوض شد،تا به خودم بیام از دو طرف شونه هام گرفت و یکم کشید سمت خودش، نمی دونم چرا نمی خواستم به صورتش نگاه کنم، درحالی که چشم هام قفل بالشتی بود که جلوی صورتم گرفته بودم، صدای آرومش به گوشم رسید.
_هیچ کسِ، هیچ کس نمی خواد به تو صدمه بزنه. کسیم بخواد غلطی کنه من نمی ذارم.
پرسش گرانه سرم رو بالا آوردم و به چشم هاش که از نظر من کمی غیر عادی به نظر می رسید نگاه کردم.
_تو کی هستی؟ چرا تو کابوسام هستی؟ اصلا… حس نمی کنم که تورو می شناسم. درحالی که تو خواب های من که شبیه واقعیت نیست حضور داری؟

 

برای دانلود رمان ترس از مه کلیک کنید

لینک کوتاه مطلب:
نظرات

نام (الزامی)

ایمیل (الزامی)

وبسایت

درباره سایت
دانلود رمان - رمان بوک - دانلود رمان عاشقانه - رمان رایگان
آرشیو مطالب
آخرین نظرات
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان بوک – دانلود رمان – رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.