رمان بوک – دانلود رمان – رمان عاشقانه
رمان بوک – دانلود رمان

رمان آقا و خانم هیچکس

  • 1 ژوئن 2024
  • دسته‌بندی نشده
رمان آقا و خانم هیچکس

برای دانلود رمان آقا و خانم هیچکس به سایت رمان بوک خوش آمدید

مقداری از متن رمان آقا و خانم هیچکس از یگانه اولادی :

همه دست میزنند و او در حالیکه خودش کیک را با رقص در تاریکی میچرخاند بلند بلند میخواند: تولد تولد تولدت مبارک… مبارک مبارک تولدت مبارک…
کسی شانه هایش را میگیرد و سعی میکند او را از رقصیدن متوقف کند: بسه دیگه… بزارش پایین شمعا آب شدن…
میچرخد و با خنده میگوید: به همین راحتی؟ من تا شادباشمو نگیرم این کیک پایین نمیاد…
مجید دست به کمر میشود و چشم و ابرو می آید: انقدری که من امروز به پای تو ریختم خرج کادوی زنم نکردم…
کیک را با یک دست میگیرد و همانطور که شانه بالا میدهد دور خودش میچرخد و همراه با آهنگ با صدای خوشش میخواند: امشب شب ما غرق گل و شادی و شوره
از جشن ستاره آسمون یه پارچه نوره
مجید یک تراول را با حالت خنده داری در دست او میکوبد و او با همان خنده باز میخواند: امشب خونمون پر از طنین دلنوازه
تو کوچه پر از نوای دلنشین سازه
کیک را جلوی خواهرش میگذارد و با انگشتانش برایش قلب درست میکند: عزیزم هدیه‌ی من برات یه دنیا عشقه
زندگیم با بودنت درست مثله بهشته
شیوا با حلقه ی اشک درون چشمانش بوسه ای در هوا برایش میفرستد…
محسن کلید هالوژن ها را میزند و خانه یک جا روشن میشوند: نور بدیم تا این هانیه ما رو لخت نکرده…
به سمتش میچرخد و چشم غره میرود: نکه تو هم خیلی دستت تو جیبت میره…
روی مبل مینشیند و به پیراهن بلند زرد او نگاه میکند که یک حلقه ی گل به همان رنگ روی موهای بلند رنگ شده اش است… همه چیز این دختر روی مخش است… از رنگ زرد لباسش بگیر تا آن حلقه ی گل؛ انگار کمبود دارد… مگر مراسم حنابندانش بود که اینچنین لباس میپوشید؟
هانیه خم میشود و نیکا را از آغوش مادرش میگیرد و او را در آغوش محسن میگذارد: نگهش دار ما میخوایم عکس بگیریم تا شمعو فوت نکرده…
نیکا را محتاطانه نگه میدارد تا صدمه ای نبیند: تو عکس نگیر… عکسشون خراب میشه…
روی دسته ی مبل کنار خواهرش مینشیند و دست روی شانه اش میگذارد و دم گوشش غر میزند: برادرشوهرتو خفه کن تا نریدم به هیکلش…
شیوا چشم درشت میکند و نگاهش میکند: هیس! زشته… چیکارش داری؟
به مجید که آماده است عکس بگیرد با لبخند نگاه میکند و با حرص میگوید: رو مخمه… رو مخمه…
مجید عکس را میگیرد و فوری نیکا را از محسن میگیرد و خودش کنار شیوا مینشیند…
دم گوش خواهرش پچ میزند: اصلا نمیتونم قیافشو نگاه کنم…
محسن تذکر میدهد: هانیه لبت کج افتاد… دختر دو دقیقه حرف نزن دیگه…
برایش ادا در میاورد و محسن هم فوری عکسش را ثبت میکند و قهقهه میزند: به به… این عالی شد…
هانیه به مادرش که آن طرف مجید نشسته نگاه میکند: مامان رو موهات دست بکش پفش بخوابه…
دوباره ژست میگیرد و به محسن نگاه میکند: حالا بگیر… یک دو سه بگو…
عکسشان با هزار مسخره بازی بالاخره گرفته میشود و مینو فوری به سمت هانیه میرود: حالا نوبت خانواده ی ماست… تو برو عکس بگیر…
بلند میشود و گوشی اش را با حرص از محسن میگیرد و تنه ای هم بهش میزند…
محسن از بالای سرشانه اش نگاه کجکی نثارش میکند: طلبکاری؟
عکس گرفته شده را باز میکند: چیه؟ داری مگه صاف کنی؟
همانطور که دستش را در جیب شلوار جینش کرده است و از کنارش میگذرد میگوید: نداشته باشمم چک میکشم…
هانیه عکس ها را ورق میزند و به قیافه ی هشت در چهارش نگاه میکند که محض رضای خدا هیچ کدام درست و حسابی نیفتاده اند: ای بر پدرت لعنت مردک جعلق…
تا نیمه های شب در خانه ی خواهرش وقت میگذرانند و ساعت که نزدیک سه میشود همه پس و پیش بلند میشوند… شیوا نیکا را لای پتو میپیچد و به سمت او میگیرد: هانیه جون تو و جون نیکا… تو رو خدا مثل چشات مراقبش باش…
بچه را میگیرد و غر میزند: حالا واجبه با این همه خستگیو نصفه شبی راه بیفتین برین تو جاده؟
شیوا ساک را به مادرش میدهد و میگوید: برای تفریح که نمیریم هانیه جون… فقط دعا کنین کار مجید ردیف بشه…
زیبا خانوم میگوید: انشالله که میشه… بد به دلت راه نده…
خداحافظی میکنند و آقا ابراهیم پدر مجید او و مادرش را تا خانه میرساند…

***

بوی گلاب و حلوا زیر بینیش نشسته بود… دور تا دور خانه پر شده بود از اقوام و دوستان و آشنایان دور و نزدیک…
صدای قرآن را با آن سوز کلام قاری میشنید و به عکسشان در میان سفره ای سیاه رنگ نگاه میکرد… به لبخند جفتشان… به نگاه هایشان که هنوز پر بود از حس زندگی…
سرش را میچرخاند و به مادرش نگاه میکند که خم شده است و پاهای دراز شده اش را ماساژ میدهد و سرش را با تاسف تکان میدهد و زیر لب مویه میکند و با خودش حرف میزند…
دلش آرام ندارد و حس بدی قلبش را فشرده میکند… باز به قاب عکسشان نگاه میکند و اینبار اشک هایش روان میشود…
صدای قاری خاموش میشود و بعد از آن صدای مداح بلند میشود… چیزی نمیگذرد که صدای جیغ های جگرسوز طلعت خانوم در گوش هایش زنگ میخورد… به او نگاه میکند که خودش را میزند: مجید من جاش زیر یه خروار خاک نبود… پسر من… شاخ و شمشاد من…
مینو هم مادرش را همراهی میکند و او به خودش و مادرش، زیبا خانوم نگاه میکند که فقط آرام اشک میریزند… طفلک خواهر جوانش که مثل مجید خوش شانس نبود تا آن ها هم اینگونه برایش عزاداری کنند…

 

برای دانلود رمان آقا و خانم هیچکس کلیک کنید

لینک کوتاه مطلب:
نظرات

نام (الزامی)

ایمیل (الزامی)

وبسایت

درباره سایت
دانلود رمان - رمان بوک - دانلود رمان عاشقانه - رمان رایگان
آرشیو مطالب
آخرین نظرات
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان بوک – دانلود رمان – رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.