رمان بوک – دانلود رمان – رمان عاشقانه
رمان بوک – دانلود رمان

رمان آغوش آتش

  • 1 ژوئن 2024
  • دسته‌بندی نشده
رمان آغوش آتش

برای دانلود رمان آغوش آتش به سایت رمان بوک خوش آمدید

مقداری از متن رمان آغوش آتش از مریم روح پرور :

بیایید نگاهی بندازیم به شروع رمان آغوش آتش اثر مریم روح پرور :

مرجان با لبخند به آن پایکوبی های خاص نگاه می کرد، سر چرخاند به نیم رخش نگاه کرد، او هم لبخند داشت، آهیر نگاهش را حس کرد و سر چرخاند با دیدن لبخندش سرش را تکان داد که یعنی بله، مرجان با همان لبخند سرش را به معنی هیچ تکان داد.

آهیر دست گرم مرجانش را در دست گرفت، بالاخره روز عروسی شان بود، جشنی که اذیت شدند تا به آن جا برسند، حرف خوردند، مرجان اسارت کشید اما بالاخره شد، بالاخره اسم زیبایش در شناسنامه ی آهیر نشست.

مرجان رو چرخاند و به مردهایی که رقص کردی شان حیرت انگیز بود نگاه کرد، برای او که تهرانی بود شگفت انگیز بود و خوشحال بود حال که به خاطر او در همان تهران جشن به پا کردند اما همه ی فامیل آهیر از کردستان آمده بودند.

دستش فشرده شد و دلش فرو ریخت، آهیر آرام گفت:

-خسته شدی؟

-نه نه اصلا

آهیر سر تکان داد و مرجان مثل همیشه آرام گفت:

-تو هم از این رقصا بلدی؟

اهیر تک خنده ای با مزه ای کرد و گفت:

-نمی دونم تا حالا نرقصیدم اما فکر کنم انقدر که دیدم بتونم

-پس پاشو

آهیر باز خندید و گفت:

-من که نمی رقصم

مرجان اصرار نکرد دوست نداشت اصرار کند و آهیر را اذیت کند، آهیر نه لهجه داشت نه مثل کرد ها بود، مرجان معتقد بود به خاطر آن است که چند نسل شان در همان تهران بودند، دیگر آب و هوا روی او تاثیر گذاشته بود که بر عکس خانواده اش اصلا به کرد ها شبیه نبود.

-آهیر؟

مرجان با شنیدن لهجه ی غلیظ مادر آهیر که صدایش میزد، با لبخند سر چرخاند و مادر آهیر کنارش ایستاد به کردی چیزی به آهیر گفت، آهیر آرام سر تکان داد و سر نزدیک سر مرجان برد و گفت:

-پدر بزرگ کارم داره

-باشه برو

-زود میام

با رفتن آهیر مرجان لبخند زد، فکر نمی کرد با وجود آن اتفاق ها، چنین عروسی برایش بگیرند، عروسی که کم کم صد نفر مهمان داشت، در بهترین تالار شهر، یک شب رویایی و به یاد ماندنی برای عشق شان، اگر آهیر و پا فشاری و حمایت هایش نبود هرگز در آن لباس و در آن شب نبود.

سر چرخاند و دید آهیر سر به زیر به حرف های پدر بزرگش گوش سپرده بود، سرش کمی کج شد به قد و قامتش نگاه کرد، دوست مرجان سراغش رفت و تنهایش نگذاش…

با تنها شدنش با غم به آهیر نگاه کرد، صدای دختری با لهجه ی غلیظی در گوشش نشست:

-آ آ چه عاشق نگاه می کنی دختر!

با دیدن آگرین لبخند زد و آگرین دست زیر چانه ی مرجان برد و گفت:

-آهیر حق داره، عشق تو نگاهت خوند که یه پا ایستاد گفت یا مرجان یا هیچ کس

مرجان با خجالت سر به زیر برد و آگرین سرش را تکانی داد و گفت:

-اسم تو رو باید گذاشت آوین دختر زیبا

مرجانم سر بالا نیاورد و صدای آهیر را شنید:

-چرا؟

آگرین به برادرش نگاه کرد و چشمکی برایش زد، گفت:

-چون چشماش پر از عشقه، چون خودش عشقه

آهیر با لبخند به مرجان سر به زیر نگاه کرد، آگرین به یک باره دست پر طلایش را بالا برد و بالای لبش قرار داد چنان کلی زد که گوش دشمن کر شود و خودش همراه شد با زن هایی که پایکوبی می کردند.

مرجان از گوشه ی چشم به آهیر نگاه کرد و آهیر چشمانش را تنگ کرد و گفت:

-تو تنها نیستی.

-بیا زن داداش بیا جلو که خیلی سرده

آگرین غرید:

-آسکی نور گوشی بنداز ببینیم همو

آسکی سریع گوشی را روشن کرد و گفت:

-ترسیدم یادم رفت

نور گوشی را روشن کرد روی آگرین و آسو انداخت، گفت:

-آخ دیدمتون بالاخره

گوشی را چرخاند با دیدن مادرش لبخند زد و گفت:

-مادر

مادرش غرید:

-چشمم درد گرفت بگیر اون ور

آسکی خندید نور را چرخاند تا مرجان را ببیند اما ندیدش، آگرین با عجله جلو رفت گوشی را چنگ زد و چرخید با ندیدن مرجان دلش فرو ریخت و مادرش فریاد زد:

-مرجان کجایی؟!

آسو ترسید و گفت:

-دنبال آهیر رفت!

-چرا به ما نگفت؟

آگرین نماند، سمت پله ها رفت تا ببیند مرجان به دنبال آهیر رفته است یا نه، مادرش هم به دنبالش رفت اما همان لحظه همه جا روشن شد، آسو فریادی زد و با خوشحالی گفت:

-برق وصل شد

آگرین و مادرش به یکدیگر نگاه کردند و صدای دویدند شنیدند، با دیدن آهیر که از پله ها خوشحال پایین می آمد تعجب کردند و آهیر با دیدن شان گفت:

-فیوز کل ساختمون پریده بود وصل شد

آگرین سر کج کرد ببیند مرجان پشت سرش است یا نه، آهیر پایین رسید و گفت:

-بریم، مرجان بی…

با ندیدن مرجان چشمانش تنگ شد و مادر آهیر متعجب گفت:

-مرجان کجا رفت؟!

آهیر به یک باره ترسید چرخید و فریاد زد:

-مرجان کجاست!

آگرین آب دهان قورت داد و گفت:

-شاید…شاید رفت بالا.

با آن حرف آهیر سمت آسانسور دوید و و آگرین هم سمت پله ها، در آسانسور که باز شد آهیر سریع داخل رفت و دکمه را فشرد، با رسیدن آسانسور به طبقه ی پنجم، آهیر بیشتر از صد بار مرد و زنده شد، در باز شد سریع بیرون رفت اما مرجان نبود.

مرجان وحشت زد به آهیر که دور خودش می چرخید نگاه می کرد و مرد گفت:

-الان وقتشه

مرجان با آن حرف انگار باید جان می گرفت و واقعا هم جان گرفت و پایش بالا رفت و پاشنه ی کفشش را در ساق پای مرد کوبید، مرد فریاد زد به عقب رفت و با رها کردن مرجان، مرجان بی معطلی دوید و آهیر را صدا کرد:

-آهیر

مرد با وحشت سر بالا برد و فریاد زد:

-بزنش، نذار فرار کنه

آهیر با دیدن مرجان چشمانش گرد شد دوید سمتش، مرجان با همان اشک هایش به سمتش می دوید، مرد باز فریاد زد:

-بزنش عوضی

مرجان با شتاب خودش را در آغوش آهیر رساند، آهیر محکم در آغوش فشرد و مرجان نفس زنان گفت:

-آهیر…آهیر

-جانم مرجان، چرا اومدی این جا؟!

با سوزشی که به یک باره در بالای کمرش حس کرد، نفس بریده بریده شده ی دخترک را کامل برید، با تکان محکمی که مرجان در آغوش آهیر خورد.

نگاه شان قفل هم شد، دست محکم شده اش دور کمر آهیر به یک باره رها شد و آهیر با وحشت تکانش داد، چون او صدای تیر را نشنیده بود و فقط تکان شدید مرجان را حس کرد و فریاد زد:

-مرجان…مرجان صدا…

حس کرد، خیسی دستش را حس کرد و دستش را بالا آورد، در زیر نور تیر چراغ برق دست به خون نشسته اش را دید، نگاه بهت زده اش پایین رفت به وسط کمرش نگاه کرد، لباس زیبای سفیدش به خون نشسته بود و به یک باره فریاد زد:

-نه!

نگذاشت تن مرجانش زمین بخورد، محکم گرفتش، دستش را کنار صورت مرجان گذاشت و فریاد زد:

-مرجان نه…چشماتو باز کن…باز کن مرجان

با همان ترس دو انگشتش را کنار گردنش گذاشت با حس نبض سریع مثل یک بچه در آغوش گرفتش، به اطراف نگاه کرد اما هیچ کس را ندید و دوید.

عرض خیابان را که دوید خواهر و مادرش را دید و مادرش با دیدن عروس غرق در خونش بر سرش کوبید با زبان کردی اش شیون کرد.

در ماشین را با عجله باز کرد، عروسش را در آغوش گرفت دوید سمت ساختمان بیمارستان، ماشین های دیگر پشت ماشین او ایستادند و هر کدام در را باز می کردند به دنبال آن مرد می دویدند.

آهیر فریاد زد:

-یکی کمک کنه

سه پرستار با تخت سمتش دویدند، آهیر مرجان را روی تخت خواباند و با لکنت گفت:

-تیر…تیر خورده!

پرستار ها می دویدند، دیگری خبر می داد که دکتر را صدا کنند تا اتاق عمل آماده شود، آهیر دست مرجان را گرفته بودو پا به پایشان می دوید و خیره بود به صورت مرجان که به خاطر دست به خون نشسته ی آهیر خونی شده بود.

-شما نمی تونید بیاین

آهیر خم شد پیشانی مرجان را بوسید و گفت:

-قوی باش مرجان

تخت را کشیدند و او به سختی دست مرجان را رها کرد، صدای دویدن شنید اما نچرخید و خیره بود به در بزرگ رو به رویش، دست پدرش روی شانه اش نشست و گفت:

-نگران نباش…اون خوب میشه

آگرین بی صدا اشک می ریخت و آسو دست سرد شده ی مادرش را در دست داشت، اما آسکی خیره بود به دستان خونیِ مشت شده ی برادرش، به پیراهن سفید دامادی اش که حالا به خون نشسته بود، کُتی که هنوز در آغوشش بود را بیشتر چنگ زد و زیر لب گفت:

-خدایا تو رحم کن

 

انتظار بود و انتظار،  صبح بود و ده نفر در راهرو منتظر بودند و بالای بیست نفر در بیرون بیمارستان، آهیر تکیه به دیوار هنوز خیره بود به در بزرگ، مادرش زیر لب دعا می خواند دستانش رو به آسمان بود.

پلیس هم آمده بود، بازجویی کرده بودند و گزارش داده بودند تا به محل وقوع آن حادثه بروند و حال همه در انتظار بودند.

در به یک باره باز شد و آهیر تکیه اش از دیوار گرفته شد، مرد قد بلندی به آن جمعیت نگاه کرد، آهیر قدم برداشت و گفت:

-مرجان؟

دکتر نگاهش کرد، زل زد به چشمان به خون نشسته ی آهیر و در ذهنش می چرخید اگر آن دختر عروس بوده به حتم آن مرد جوان هم داماد بود، برای اولین بار سخت شد برایش که حرفی بزند و این بار آهیر بلند تر گفت:

-مرجان چی شد؟!

دکتر به خانواده اش نگاه کرد و ناراحت دست پیش برد روی شانه ی آهیر گذاشت و گفت:

-برات آرزوی صبر می کنم.

وای!

آن صدای فریاد مادرش بود و آهیر نگاهش خیره بود به کجا، مشخص نبود فقط خیره بود و مسخ شده بود، دست دکتر از روی شانه اش برداشته شد، آهیر به در بزرگ نگاه کرد و به یک باره عربده اش بلند شد، مرجانش را صدا کرد سمت در دوید:

-مرجان

پدرش و برادر بزرگش و دو دایی اش سمت او دویدند و قبل از آن که وارد آن جا شود گرفتنش، فریاد زد رهایش کنند، دست و پا میزد و صدای شیون زن ها با دیدن آن صحنه در کل بیمارستان پیچید اما آهیر همچنان تقلا می کرد مرجان را صدا می کرد.

-مرجان…مرجان…

-بابا جان آرام باش

اما آهیر دیوانه شده بود و فقط می خواست مرجان را ببیند و آن قدر تقلا کرد که رها شد از دست آن  مرد و با شتاب در را هول داد باز مرجان را صدا کرد و دوید:

-مرجان

مادرش سرش کج شد از حال رفت و آگرین با وحشت فریاد زد:

-دایک(مادر)!

پرستار ها به دنیال آهیر می دویدند تا از آن جا بیرونش کنند اما آهیر با دیدن پارچه ی سفید رنگ روی یکی از تخت به یک باره ایستاد تنش لرزید و یکی از پرستار ها گفت:

-آقا حق نداشتید این جا بیاید بفرمایید بیرون

اما آهیر بی توجه سمت آن تخت رفت، ایستاد کنار تخت، نفس زد و دست لرزانش جلو رفت، پرستارها ناراحت بودند چون آن چند ساعت حرف آن ها را می زدند که چطور عروس شب عروسی تیر می خورد.

آهیر ملحفه ی سفید را چنگ زد و آهسته پایین کشید، با دیدن صورت زیبا و به خواب رفته ی مرجانش، پلک مردانه اش لرزید و قطره اشکش چکید و خم شد صورت در موهای نرم مشکی اش فرو کرد، بو کشید و سر چرخاند لب به گوشش چسباند، چشمانش را بست و آرام چیزی گفت.

کمی سر بالا برد چشم چرخاند روی صورتش و پرستاری گفت:

-آقا کاف…

اما آهیر چنگ زد تن مرجانش را و چنان عربده ی دردناکی کشید که بغض در گلوی هر کس که آن جا ایستاده بود نشست و آهیر بار دیگر عربده اش بالا رفت…

اگر رمان آغوش آتش رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم مریم روح پرور برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

 

برای دانلود رمان آغوش آتش کلیک کنید

لینک کوتاه مطلب:
نظرات

نام (الزامی)

ایمیل (الزامی)

وبسایت

درباره سایت
دانلود رمان - رمان بوک - دانلود رمان عاشقانه - رمان رایگان
آرشیو مطالب
آخرین نظرات
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان بوک – دانلود رمان – رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.