رمان بوک – دانلود رمان – رمان عاشقانه
رمان بوک – دانلود رمان

رمان آخرین مقتول

  • 1 ژوئن 2024
  • دسته‌بندی نشده
رمان آخرین مقتول

برای دانلود رمان آخرین مقتول به سایت رمان بوک خوش آمدید

مقداری از متن رمان آخرین مقتول از حوای پاییزی :

بیایید نگاهی بندازیم به شروع رمان آخرین مقتول جدیدترین اثر حوای پاییزی :

دست هایش بسته بود اما پاهایش را باز گذاشته بودند. داشت با او هم بازی می کرد. چیزی جز تاریکی مطلق روبه رویش نبود.

گرد و غبار اطراف باعث شد چند سرفه پشت سر هم کند. چسبیده به کنج دیوار از ترس نفس های کوتاه و کم جان می کشید.

مردمک چشم هایش از هر وقت دیگری گشادتر شده بود و نمی توانست بر اضطرابی که به جانش افتاده بود غلبه کند.

صدای قدم هایش را شنید. از ترس بیشتر درون خودش مچاله شد. قدم های بلند و محکمی برمی داشت و صدای چوب هایی که زیر پاهایش می شکست، ترس را بیشتر به رگ های مرد تزریق می کرد.

روبه رویش بود بخاطر تاریکی محض او را نمی دید. می دانست شکارچی قهاریست. او را بازی می داد و در عین درد کشیدنش از شکنجه لذت می برد.

این مکان را از بر بود و این یعنی چند هیچ شکارچی جلو بود. زبانش انگار در برابر جلادش قفل شده بود.

– چی… از جونم… می خوای؟

شلوار پارچه ای و اتو خورده اش را کمی بالا زد و دولا شد. هنوز هم در آن تاریکی چیزی نمی دید.

– به جهنم من خوش اومدی!

دیگر نمی توانست ترسش را پنهان کند. قفسه ی سینه اش تند و پشت سر هم بالا و پایین می رفت.

دست شکارچی پشت گردنش نشست و او را از فضای محصور بیرون کشید.

بدنش روی زمین پر از خورده چوب کشیده می شد و سوزش پوستش وقتی که تکه های تیز چوب پی در پی به پوستش نفوذ می کرد را حس کرد.

موهای نیمه بلندش را که کشید خوب درون چشم هایش نگاه کرد. خشم دید، یک رودخانه ی طغیان کرده در وجودش بود که قصد آرام شدن نداشت.

سرش را محکم به لبه ی پله ی بالای سرش کوبید که صدای شکسته شدن استخوان بینی اش را شنید.

چند ضربه ی متوالی برای فواره زدن خون کافی بود و خون بی وقفه از بینی مرد خارج می شد.

– آدم خوش شانسی هستی. اینو می دونستی؟ می خوام بهت حق انتخاب بدم. آپشنی که فقط مال توعه. دوس داری چطوری بمیری؟

اشک های مرد با خون روی صورتش یکی شده بود.

– تو رو خدا بگذر ازم. مگه چی کار کردم؟ بخدا من…

گلویش را که گرفت باقی کلمات در گلویش همراه با اکسیژن به دام افتادند.

– هیچ خوشم نمیاد کسی پیشنهادمو زمین بندازه. من بهت یه فرصت دادم و تو داری واسه زنده موندن التماس می کنی؟

چاقویش را بالا آورد. برق آن چاقو، روی تاریکی پله های رعب آور درخشید.

– خوب نگاش کن. لبه ی خیلی تیزی داره، بعدش آروم که بری عقب تر می بینی کلی دندونه ی وحشی داره که وقتی توی بدن بچرخه مرگو تو هر
ثانیه می بینی ولی نمی میری. فاصله ی زیادی تا دسته داره جوری که می تونه تک تک اعضای بدنتو بشکافه و به دسته نرسه.

عصب های مغز مرد دیگر از مدار تنفس هم از کار افتاده بودند. با چشم هایی که دو دو می زد به شکارچی خیره شده بود که تیزی و درد در همزمان
درون کلیه اش حس کرد.

دستش را روی دست مرد سیاه پوش گذاشته بود اما توان پس زدن آن را نداشت. چاقو را تا دسته درون کلیه اش فرو کرده بود و با یک لبخند کریه خیره شده بود به درد مرد روبه رویش.

آرام چاقو را چرخاند و بعد از یک دور سیصد و شصت درجه ای محکم از بدنش بیرون کشید، جوری که ماهیچه هایش از هم گسست.

عرق سرد روی صورتش نشسته بود و رگ های چشمش روبه انفجار بود. چاقوی خونی را بالا گرفت و نزدیک گردنش برد.

یک دایره ی بیضوی اطراف شاهرگش را با خط چاقو کشید و بعد به دست و پا زدن شکاری که دست هایش بسته بود خیره شد.

چاقو را درون شاهرگش فرو کرد و خون فواره زد. جان دادن مرد را که دید دست جنباند و از جناق سینه اش کمی پایین تر رفت.

شکمش را زنده زنده درید و وقتی مطمئن شد چاقو دقیقا بالای ریه هایش است با چند ضربه ی قوی و متوالی به ریه هایی که زیر ماهیچه ها برای ذره اب اکسیژن تقلا می کرد کارش را ساخت.

چشم های خشک شده و بیرون زده ی شکار نشان از پایان کار می داد. می خواست مرگش بطی تر باشد تا طعم خوش را زیر زبانش مزه مزه کند.

چاقو را برداشت و با دستمال سفید درون دستش پاکش کرد. کارهای زیادی برای انجام دادن داشت تا شاهکار هنری اش بی نقص تمام شود.

با احتساب مطالعه ای که تا اینجای رمان آخرین مقتول داشتی، فکر می کنی که قراره این رمان رو بخری؟

جمعه، ششم شهریور.

زندان اوین، ساعت هفت صبح.

همان دیشبی که به اصطلاح خودش می خواست برای ماهور یک شب رویایی بسازد، با فرار البرز همه چیز به هم خورد.

سرسری، بدون آن که از فرار البرز بگوید و ماهور را بترساند خودش را به اداره رساند که بخاطر ترافیک سنگین و جمع شدن تیم تحقیقاتی جلسه ای که قرار بود همان دیشب
برگزار شود، حال در اتاق رئیس زندان تشکیل شده بود.

مهراب که از بی خوابی دیشب دچار یک سردرد وحشتناک شده بود روی صندلی نشست و در حالی که شقیقه ی نبض دارش را ماساژ می داد گفت:

– خب جناب سلطانی از زندانی برامون بگین. چطور فرار کرد؟

به مأموری که بغل دستش ایستاده بود گفت:

– مرادی واسشون بگو چی به چیه.

مرد گلویی صاف کرد.

– همون روز توی زندان که گفت یکی تو خواب خفه ش کرده بلافاصله به بهداری زندان منتقل شد. صورتش حسابی کبود شده بود و نفسش بالا نمی اومد. توی تاریکی ندیده بود کار کیه….

یه روزو توی بهداری موند که خانم دکتر گفت نمی تونه واسه برگردوندنش به حالت طبیعی کاری کنه و تجهیزاتش کمه. همین که بردیمش وسط راه، توی اتوبان یه ماشین آدم ریخت رو سرمون. همشون مسلح….

اولش فکر می کردم دار و دسته ی خودشن، بعد دیدم نه، اونم به زور بردن. یه اسحله زدن تو سرش بیهوش شد، لای درگیریا حواسم بهش بود ولی یکی از بچه ها تیر خورد تونستن فرار کنن. متأسفانه یکی از بهترین نیروهامونو از دست دادیم.

جواد متفکرانه گفت:

– این جوری میشه برداشت کرد که البرز می دونسته کی شهرامو کشته، نفر بعدی خودش بوده و طرف که دیده با خفه کردنش نمی میره اونو می دزده. شایدم البرز برای فرار از زندان و قاتلی که اون جا بوده نقشه کشیده و توی دام قاتل افتاده.

روزبه دستی به ته ریشش کشید.

– قربون دستت جواد فعلا نظر نده. هر وقت فرضیه می چینی کاسه کوزه هامونو می ریزی به هم. بذار ببینیم سرگرد شمس چی میگه.

مهراب برخلاف تصور روزبه که فکر می کرد قرار است فرضیه بچیند روبه ستوده کرد و پرسید:

– از ابی کرکس خبری نشد؟ بررسی رفتار اون و دار و دسته ش چی شد؟

ستوده به مهراب نگاه کرد.

– مأمورایی که سپردم مراقبشون باشن حواسشون بهشونه. هرچند اونا می دونن نباید کاری کنن و تو این شرایط محتاط ن ولی بعید نیست جز اون آدم هایی که من می شناسم کلی جاسوس توی سلول های دیگه نداشته باشه.

رو به بهبودی کرد و پرسید:

– از آزمایش ها چه خبر؟

بهبودی شانه ای بالا انداخت.

– متعلق به مقتول بود. قاتلمون باهوش تر از اونیه که ردی به جا بذاره.

مهراب به روزبه نگاه کرد.

– اون چاقو تنها سرنخمونه. شک ندارم دسته ش توی زندان تراش خورده. با کمک مأمورین زندان یکی رو پیدا کن یه آدمی که توی این کار حرفه ایه و زندانی همین جاستو پیدا کنین.
از جایش بلند شد و از اتاق خارج شد که روزبه بلافاصله به دنبالش رفت.

– مرد حسابی کجا میری؟

مهراب دستی به موهایش کشید.

– باید برم پیش سرهنگ کرمانی. ماجرا به ناحیه رسیده، یه جلسه ی فوری تشکیل دادن. در ضمن اینقدر دیگه طلبکار نشو پسر، زدی بهترین شب زندگیمو درب و داغون کردی بعد میگی کجا؟

پوفی کشید و ادامه داد:

– سردردم داره کلافه م می کنه، بهتره برم خونه. به یه قرص و یه مقدار خواب نیاز دارم.

کمی دور شده بود که روزبه پرسید:

– البرز چی می شه این وسط؟

برای چند لحظه سرجایش ایستاد.

– یا خودش میاد یا خبرش. بذار ببینم این ماجرا قراره ما رو به کجا بکشونه. بالأخره که البرز پیدا می شه.

اگر رمان آخرین مقتول رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم حوای پاییزی برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

 

 

 

برای دانلود رمان آخرین مقتول کلیک کنید

لینک کوتاه مطلب:
دیگر نوشته های
نظرات

نام (الزامی)

ایمیل (الزامی)

وبسایت

درباره سایت
دانلود رمان - رمان بوک - دانلود رمان عاشقانه - رمان رایگان
آرشیو مطالب
آخرین نظرات
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان بوک – دانلود رمان – رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.