رمان بوک – دانلود رمان – رمان عاشقانه
رمان بوک – دانلود رمان

داستان گریز

  • 1 ژوئن 2024
  • دسته‌بندی نشده
داستان گریز

برای دانلود داستان گریز به سایت رمان بوک خوش آمدید

مقداری از متن داستان گریز از منا امین سرشت :

-وقتی آب از سرت بگذره، دیگه فرقی نمی‌کنه نیم ‌متر باشه یا سه متر! لطمه‌ای که آدم از خودی می‌خوره دردش از خنجر صد تا غریبه بیشتره. تابان! تموم این دو سال توی اون سگ‌دونی فقط و فقط به همین فکر کردم.

***

-سرت رو مثل کبک نکن زیر برف تابان. می‌دونم که می‌تونی هرچیزی رو که گفتم باور نکنی و مثل همیشه با خوش‌خیالی زندگیت رو بکنی، اما این رو بدون که امثال بابای تو در شرایطی دارن از اطلاعات مختص خودشون برای پول روی پول گذاشتن استفاده می‌کنن که یه عده اون بیرون… نون شب ندارن بخورن… پول یه آمپول ساده رو ندارن بزنن که یه وقت از درد ساده‌ای که درمون هم داره، سرشون رو نذارن بمیرن.
سرم را با درد بالا بردم و با چشم‌هایی که شک نداشتم از گریه‌ی زیاد متورم شده، نگاهش کردم. پوزخندی زد و باز دهان باز کرد… انگار دست‌بردار نبود.
-جایگاهی که امثال بابای تو اشغال کردن برای این بود که به درد همین مردم برسن… ولی انگار هرکی می‌رسه اون بالا یادش می‌ره چه کاری باید انجام بده… اون همه وعده و وعیدی که به مردم می‌دن فراموش می‌شه و فقط همه همتشون رو می‌ذارن پای اینکه دردهای نداشته‌ی خودشون رو سامون بدن.
با حالتی عصبی خندیدم و وقتی خواستم حرف بزنم، از شنیدن صدای غریبه‌‌ی خودم جا خوردم.
-حرفای قشنگی می‌زنی… فقط تو که این چیزا رو می‌دونی و درد مردم رو می‌فهمی، چرا از پول همین مردم بالا کشیدی که به قول خودت از اون سفره‌ی پرنعمت جیبت خالی نمونه؟
نگاهش که تیره شد، پوزخندم وسعت گرفت.
-دیدی؟!… تو خودت هم با همه‌ی اونا فرقی نداری… تو هم ثابت کردی اگه پات برسه به اون بالا، دیگه خدا رو هم بنده نیستی.
هیستریک خندیدم و طعنه زدم:
-فقط یه‌کم بدشانس بودی… یکی مثل بابای من سر رسید و نذاشت عیشت تکمیل بشه.

***

-الان خوبی؟
نفس عمیقی کشیدم تا هوای بکر آنجا را، سخاوتمندانه پیشکش ریه‌هایم کنم.
-الان عالی‌ام. اینجا فوق‌العاده‌ست امیر، خود بهشته.
سری چرخاند و به آبشار پشت سرش نگاه کرد.
-اینجا مأمن آرامش من بود… البته قبل از پیدا شدن تو.
دوباره رویش را به طرفم برگرداند و لبخند پر از شیطنتش را تحویلم داد.
-الان دیگه هیچی اندازه‌ی تو برای من معنای آرامش نداره.

***

با همان صورت درب و داغان سرش را بالا گرفت. اول با تعجب نگاهم کرد و بعد آرام خندید. عصبی غریدم:
-چرا می‌خندی دیوونه؟ وضعیتمون خیلی خنده‌داره؟
دست سالمش را تا جایی بالا آورد که بتواند آن را به صورتم بچسباند. بی‌توجه به تمام حرف‌هایم، ناگهان قطره اشکی از گوشه‌ی چشم متورمش پایین افتاد و با بغض گفت:
-توی این… دو سه روز… مردم و زنده… شدم… همین که… داری… نگاهم می‌کنی… ته خوشبختیه.
از حرفش ناخودآگاه لبخند زدم، اما باز هم اشک‌هایم جاری بود.

***

-کاش بشه دیگه تا آخر عمر نخوابی… این‌قدر که این چند روز از دیدن چشم‌های بسته‌ت عذاب کشیدم.

 

برای دانلود داستان گریز کلیک کنید

لینک کوتاه مطلب:
نظرات

نام (الزامی)

ایمیل (الزامی)

وبسایت

درباره سایت
دانلود رمان - رمان بوک - دانلود رمان عاشقانه - رمان رایگان
آرشیو مطالب
آخرین نظرات
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان بوک – دانلود رمان – رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.