رمان بوک – دانلود رمان – رمان عاشقانه
رمان بوک – دانلود رمان
رمان یک میلیون پروانه

برای دانلود رمان یک میلیون پروانه به سایت رمان بوک خوش آمدید

مقداری از متن رمان یک میلیون پروانه از سمیه رئیسی فر :

بیایید نگاهی بندازیم به شروع رمان یک میلیون پروانه جدیدترین اثر سمیه رئیسی فر :

همه جا از باران شبانه خیس شده و در پرتوهای طلایی خورشید برق می زد.

چمدان هایمان را بسته و به بیرون شهر رفته بودیم. البته نه برای پیک نیک و خوشگذرانی، برای نقل مکان. نقل مکان به جایی که باغ های میوه یکی پس از دیگری ردیف شده و آن منطقه را به شکل جنگلی با جاده های باریک و تودرتو درآورده بود.

آنجا خانه ی مادربزرگم بود. ده سال پیش که او فوت کرد خانه اش برای تک دخترش(هنگامه)، مادرم مانده بود. و حالا او بعد از سالها هوس کرده بود از آن خانه استفاده کند.

روی صندلی عقب سُرخورده بودم و نگاه خواب آلودم دود سیگار هنگامه را تعقیب می کرد. دود سیگار مثل روح کرمی ظریف و بلند درفضا کش می آمد و از پنجره ی نیمه باز به بیرون می رفت. هوای سرد، حرکت دودسیگار و تکان های آهسته ی ماشین داشتند خوابم می کردند. علاوه بر آن خستگی سفر هم بود. پلک هایم رو به پایین می رفتند که با ترمز ناگهانی هنگامه تکان خوردم.

: او زیرلب فحش داد:

-گه بگیره. این راه چرا بسته اس؟!­­

خودم را بالا کشیدم و نگاهی به دور و اطراف انداختم. از دارو درخت ها و سرسبزی مسیر و هوای پاک فهمیدم که به مقصد، خانه ی مادربزرگ نزدیک شده ایم. شیشه ی پنجره را پایین دادم و بوی گیاهان و چوب و خاک نم را به ریه کشیدم.

آخرین باری که به آنجا آمده بودیم برمی گشت به همان ده سال پیش. به مراسم ختم مادربزرگ.

لعیا موهایش را خاراند و باصدای بمش گفت:

-بپر پایین چک کن. شاید راه باشه.

-ای بابا.

هنگامه غرولندکنان پیاده شد تا مسیرفرعی که قبلاً از آنجا رفت و آمد می کردیم را بررسی کند. جلوی مسیر را حصار چوبی کشیده و با تابلوی دست نویس رویش نوشته بودند:

«ورود ممنوع_ملک شخصی»

لعیا خسته تر از آن بود که به خود زحمت بدهد نوشته ی خرچنگ قورباغه ی روی تابلو را بخواند. سرش را از پنجره بیرون برد و باخستگی پرسید:

-اون تابلو چی می گه؟

هنگامه بانفرت سیگارش را روی تابلو فشرد:

-همه جا رو خریدن…

سیگارش را روی زمین میان گل ولای انداخت:

-دیگه یه وجب زمین مونده که خریده نباشن؟

لعیا از ماشین پیاده شد و نگاهی به تابلو انداخت.

-عجبا!

دست هایش را به کمرش زد و خلط گلویش را پرصدا کشید و تف کرد. اَه، حال آدم را بهم می زد. همیشه حال آدم را بهم می زد. انگار برای این کار ساخته شده بود.

-اّه!

یک دستم را به ماشین تکیه دادم و سعی کردم روی جاهایی که کمتر خیس و گلی بود قدم بگذارم. روی برگ هایی که تازه از شاخه ها افتاده بودند.

هنگامه مقابل حصار سرراه دست به کمر زده و حیران و شاکی می گفت:

-آخه به چه حقی اینطوری راه بندون می کنن. مگه شهر هرته؟

لعیا بینی اش را بالا کشید و تأیید کرد:

-آره والا، هرته!

-خب حالا ما از کدوم قبرستونی رد بشیم…اصلاً این باغ کدوم خریه؟

و باهمان دستهای به کمر زده به طرف او چرخید:

-هوم؟

انگار آن از همه جا بی خبر، جواب سؤالش را می دانست. همانطور که به ماشین چسبیده بودم گفتم:

-ببین.

به مسیر مستقیمی که پیش رویمان بود و خوشبختانه حصارکشی نشده بود اشاره کردم:

-شاید از این طرف بشه به خونه ی مادربزرگ برسیم.

با احتساب مطالعه ای که تا اینجای رمان یک میلیون پروانه داشتی، فکر می کنی که قراره این رمان رو بخری؟

از خجالت داشتم می مردم . نمی توانستم بلند شوم و توی چشم کسی نگاه کنم . فقط پاهایشان را می دیدم . درمیان آن پاها ، کفش های چرم قهوه ای تو را شناختم . ایستاده بودی و به دختر نیمه برهنه ای که جلوی همه باسر و صورتی خیس از شیر افتاده بود ، نگاه می کردی .

کاش می مردم . لحظه ای بعد جلو آمدی . نقابم را محکم بادست چسبیدم . سعی کردم پاهای بی حسم را تکان بدهم . ترسیده بودم که نکند من را شناخته باشی .

مقابلم که رسیدی خم شدی و دستت را به طرفم دراز کردی :

-بلند شین خانوم .

صدای پوزخند آرمین را شنیدم :

-ئه بازم تو !

به او طعنه ای زدی که نتوانستم درست بشنوم . ذهنم درگیر شناختن و نشناختنم بود . من را هنوز نشناخته بودی .

یکدفعه کسی بازویم را گرفت و من را از روی زمین کند . او تیرداد بود . دستش را دور شانه هایم حلقه کرد و خطاب به تو گفت :

-دوست منه .

سرم را تا جایی که می توانستم پایین گرفته بودم که تو هیچ چیزی از صورتم نبینی . به سادگی از سرراه ما کنار رفتی و تیرداد شتاب زده من را از حلقه ی مهمانان خارج کرد .

انگار قلبم از جاکنده شد و پیش پای تو جا ماند . لعیا از گوشه ای به سویم آمد :

– چی شده فردوس ؟

دست های تیرداد را از دور خود کنار زدم و با قدم هایی بلند به طرف دستشویی رفتم و در را به روی خود بستم . نقاب را از صورتم برداشتم . بغضم ترکید و با صدایی خفه هق زدم .

لعیا و هنگامه پشت در آمده و صدایم می کردند .

– فردوس ؟ چی شده ؟

-خوبی ؟

-باز کن در رو ببینمت !

باصدایی دورگه گفتم :

-تنهام بذارین .

صدای نازک هنگامه را شنیدم :

-بگم صدرا بیاد آرومت کنه ؟

هول شدم . فوری در را باز کردم و به او که داشت می رفت تو را صدا کند نهیب زدم :

-نه ! نمی خوام اون من رو ببینه ؟

ایستاد و هاج واج نگاهم کرد . شبیه یک زن هرجایی فلک زده شده بودم . دلش برایم سوخت :

-تو چرا این شکلی شدی دختر ؟

هیستریک تکرار کردم :

-نمی خوام صدرا من رو ببینه !

***

همانطور که من از اسب سواری حظ می کردم تو بالبخند محوی تماشایم می کردی . انگار که منظره ی جالب و دل انگیزی روبه رویت بود .

-فکر می کنم زغالی ازت خوشش اومده .

– من که عاشقش شدم .

-دیگه ازش نمی ترسی ؟

مطمئن نبودم .

خندان گفتم :

– یه کم.
سرت را به زیر انداختی و پس از مکثی ، فاصله ات را ب بیشتر و بیشتر کردی . باهر قدمی که به عقب برمی داشتی اضطراب و نگرانی را در من بیشتر می کردی .

لبخندم به آرامی و محو شد . پاهایم را محکم به پهلوهای اسب چسباندم و پرسشگرانه سرتکان دادم :

-کجا می ری ؟ من هنوز می ترسم .

تقریباً هفت هشت متر از من فاصله گرفته بودی . بی اینکه از حرکت بایستی باصدای بلند که به گوشم برسد جواب دادی :

– گفتم که ازت خوشش اومده ، درست مثل من !

چند لحظه مات ماندم . بعد فکر کردم منظورت چیز دیگریست یا گوش های من اشتباه شنیده اند . فریاد زدم :

– نفهمیدم .

ازحرکت ایستادی . درحالیکه حرفت را مزه مزه می کردی به نقطه ای در دوردست چشم دوختی .

-می دونم که منظورم رو فهمیدی . شایدم بهتره جور دیگه ای بگم … تو هم مجبوری تا ته به همه ی حرفام گوش بدی چون متأسفانه یا خوشبختانه نمی تونی از اسب پایین بیای و از شنیدن حرفام طفره بری .

البته که منظورت را فهمیده بودم و با آن صغری کبری چیدن هایت هم مطمئن شده بودم که می خواهی چه بگویی اما اینکه من را با آن روش وادار به شنیدن حرف های خود کرده بودی به نظرم نهایت خودخواهی بود .

– شاید خودت ندونی ولی تو همیشه به نوعی از رو به روشدن با من طفره می ری . یه وقتایی جواب سلامم رو نمیدی و بعضی وقتا هم من رو شبیه کیسه بوکس می بینی و هلم میدی که با مهمون تون درگیر بشم … حالا اینا به کنار … بعد از نصب اون همه لامپ یه تشکر خشک و خالی هم تحویلم ندادی …

و بعد از مکثی پرسیدی :

– فکر می کنی یه مرد چرا این همه کار رو برای یه دختر می کنه ؟

اگر رمان یک میلیون پروانه رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم سمیه رئیسی فر برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

 

برای دانلود رمان یک میلیون پروانه کلیک کنید

لینک کوتاه مطلب:
دیگر نوشته های
نظرات

نام (الزامی)

ایمیل (الزامی)

وبسایت

درباره سایت
دانلود رمان - رمان بوک - دانلود رمان عاشقانه - رمان رایگان
آرشیو مطالب
آخرین نظرات
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان بوک – دانلود رمان – رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.